طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

سلام خوش آمدید

یه روز پسرم گشنه ش بود . بهش یه ساندویچ کوچولو دادم . ساندویچشو گرفت رفت روی مبل تو پذیرایی نشست. گفتم مامانی اینجا می ریزه برو تو آشپزخونه بشین .با اطمینان گفت نه من نمی ریزم. 
بعد از اینکه ساندویچش رو میل کرد دیدم بعله قصه بر اساس آنچه انتظارشو داشتم پیش رفت. گفتم مامان نگاه کن روی مبل ریختی. با جدیت و با اشاره دست بهم گفت: من نریختم، خودش ریخت!!!
گاهی منطق آدمها همینقدر عجیب و غریب و متفاوت است. دقیقا مثل اینه که زبون شما رو نمی فهمه. برای یک بچه پنج ساله منبر رفتن چقدر مثمر ثمر است؟
خب برم سر اصل مطلب ؛

مسئله حجاب چند سالیه خیلی تغییر کرده یعنی اگر یکی بعد شش هفت سال از خارج بیاد و تو خیابونا دور بزنه، فکر می کنه اشتباهی اومده . 
از دید من بعنوان یک خانم مذهبی، حجاب مسئله شخصی نیست. بلکه نوع پوشش و رفتار آدمها رو باید مورد نقد قرار داد. اینطور نیست که اگر کسی به هر شکلی وارد اجتماع بشه ، به بقیه ربطی نداشته باشه. همونطور که هر کسی اجازه نداره هر چیزی رو بفروشه تو خیابون.
حالا این مسئله از دید یک دختر بی حجاب و یا خانومی بی قید و بند به چه شکلیه؟ آیا اون هم دیدگاه منو داره؟مسلما نه و یقینا در مقابل دیدگاه من جبهه تندی خواهد گرفت.از دید ایشون حجاب کاملا شخصیه و ربطی به بقیه نداره. چون اگر ربط داشته باشه که اجازه نمی دن به هر شکلی بخوام وارد جامعه بشم.
حالا من سوالم از دختران گلم که با پوشش زننده وارد خیابون میشن این هست که علت انتخاب این نوع پوشش چیه؟ آیا بجز جلب توجه و جلب نگاه بقیه است؟ آیا بجز اینه که "خواهش می کنم نگام کنید، کلی زحمت کشیدم ببینید چقدر جذاب شدم ".
به شکل دیگه بپرسم؛
اگر کسی در ملاء عام به شما جسارتی بکنه، آیا به بقیه ربطی نداره؟ اگر کسی فریاد کمک کسیو بشنوه ولی بی تفاوت از کنارش رد بشه ، از دید شما چطور آدمیه؟ اصلا اسمشو آدم می ذارین؟ 
اگر اینها مهمه ، پس خیلی چیزهای دیگه هم مهمه. در خیابونی که شما قدم می زنی ، پسران جوانی هم هستند که مثل شما در اوایل شور جوانی هستند. آیا مطمئن هستید دین آنها با دیدن جمال فیک شما سست نمی شود؟ آیا مطمئن هستید که کسی به گناه نمی افتد؟

اگر مطمئن باشید که ممکن است خانه ای ویران شود ، چشمی به گناه بیفتد، توجه حرامی به شما جلب شود، شما مسئول هستی. علاوه بر گناه کبیره خودت، باید گناه دیگران رو هم به دوش بکشی . آیا توان عقوبت شدن در آن دنیا رو دارید؟می تونید جواب خدا رو بدید؟

بعد از بی حجابی ، بی حیایی سراغ جوانهای ما میاد. بی حیایی تعریفش چیه؟ در مورد حجاب تعریف من از بی حیایی اینه که شما رسما و عمدا پوششی رو انتخاب کنید که نگاه آلوده رو به خودش جلب کنه. شما لباسی به تن کنی که عقده شهوت شما رو نشون بده و جز خواهش برای جلب نگاههای حرام نداشته باشه. کیه که تفاوت بین شخص بی حجاب و بی حیا رو ندونه!!!
و اماااا دعا:
خدایا به جوانان سرزمین من حیا و عفت و ایمان عطا کن. در دلهاشون ترس از خودت رو قرار بده و کمکشون کن که از چیزی بجز تو نترسن.از دوستای نابابشون نترسن ، از پدر و مادر بی اعتقادشون نترسن،  راه درست رو پشت هم بهشون یادآوری کن . نشونه هات رو براشون بفرست تا فقط سمت تو بیان . آمین یا رب العالمین 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۱۸
  • صبا کریمی

خب یکم از خودم تعریف کنم؛ پسرم برای رفتن به حموم مشکل داره یعنی بالکل از آب خوشش نمیاد. یه بار بعد از کلی گریه و زاری که نمیام و اینها ، بردمش و برای اینکه فضا رو عوض کنم از زبون سردوشی سیار با پسرم صحبت کردم. سردوشی رو دست گرفتم و انگار که داره نگاش می کنه تکونش دادم و با تغییر صدا  شروع کردم به صحبت کردن:" سلام محمد حسین چطوری ؟ چرا گریه کردی؟ من صداتو شنیدما. خیلی تعجب کردم . گفتم چرا محمدحسین گریه می کنه ."
به پسرم گفتم ایشون اسمش حموم گوگولیه باهاش حرف بزن.
محمدحسین انگار خوشش اومد لبخند شیرینی زد و شروع کرد به صحبت :
- من دوست ندارم حموم بیام
+ چرا ؟ من دوست دارم باهات بازی کنم . باهات حرف بزنم من اینجا خیلی تنهام. خسته شدم خب.
- حموم آب داره . حوصله آبو ندارم .
+ خوبه که . اول کف کفی میشی بعد من روت آب می ریزم کف کفیا میرن سر می خورن میرن تو چاله چوله . 
- می دونستی من تولدم بود قبلا. بابام برام ماشین شارژی خریدا. 
+ واااای چه جالب. خوش به حالت . من بلد نیستم بازی کنم
- آره. تازه من یه دستگاه دارم باهاش بازی می کنم. محمد داداشی هم دستگاه داره هر وقت میرم خونشون میده بازی کنم. ماشین بازی خفففففن داره !"

و اینطوری شد که داستان ما شروع شد. بعد از این خلاقیت جالب بنده، حموم رفتن خیلی راحت شد.
از این به بعد فضای حموم برای محمدحسین سرگرم کننده شد، دوستی داشت که باهاش حرف بزنه و از اتفاقاتی که این چند روز افتاد بگه . جالب اینجاست که اینقدر با احساس و با حوصله جزئیات رو تعریف می کنه که خودمم از بعضی هاشون بی خبر بودم.

خلاقیت خیلی به زندگی کمک می کنه. اینکه باید در همون لحظه چه کاری کنی که بتونی شرایط رو درست کنی. درسته که یه سری شرایط دست ما نیست ولی یه سریش که هست.
مثلا در مورد پسرم متوجه شدم در طول شبانه روز یه لحظاتی هست که فقط دوست داره یه بهانه کوچیک پیدا کنه و زار زار گریه کنه. این جور مواقع بغل کردن و خوراکی دادن خیلی فایده نداره. باید یه اتفاق جالب بیفته که بتونه حواسش رو از گریه پرت کنه . یه شب تازه نشستم که استراحت کنم.ایشون بازم بهانه و جیغ و گریه. نفس عمیقی کشیدم و بعد نگاش کردم و گفتم :"الان مامان گربه میاد کنار در و منو دعوا می کنه که چرا بچتو نمی خوابونی که بچه ملوس منو بیدار کرد!! بیا این پستونکو بهش بده بخوره دهنش بسته شه. ما هم پیشی هستیم ما هم باید بخوابیم دیگه !" با تموم شدن این جمله محمد حسین خندید و دوست داشت داستانو ادامه بدم .و اینطوری کلا یادش رفته بود که داستان قبل از پیشی چی بود . 
محمدحسین یه پسر پنج سال و سه ماهه است . بچه ای که مثل اکثر بچه ها بازی یا نقاشی دوتایی دوست داره. یعنی باید کنارش باشی و خلاقیتش رو بیدار کنی . اگر فقط مداد و دفتر بدی که بشین نقاشی بکش تقریبا یه نقاشی ثابت داره ( صفحه تبلت و اپ های درونش ) و تحویلت میده و شما در صفحه نقاشی یه مستطیل بزرگ و چند مربع کج و معوج کوچک با شکل های مرموز درونش می بینی . ولی اگر کنارش بشینی خیلی چیزهای جالبتر برات می کشه . بچه ای تقریبا کم رو که فعلا نمی تونه خوب از خودش دفاع کنه. بهش گفتم باید غذای مقوی بخوری تا قوی بشی و اجازه ندی بچه ها دستت رو بکشن یا هلت بدن. باید بتونی دستت رو از چنگ اونا در بیاری !! 
ایشون تا پنج ماه پیش علاقه ای به گوشی نداشت ولی از وقتی هرجا میریم و می بینه بچه ها مجهز به گوشی بابا مامانشون هستن و نشستن مشغول بازی ، ایشون هم فهمید گوشی چیزی است که می توانی بازی از بازار دانلود کنی و پدر نت منزل رو در بیاری. دستگاه بازی هم دوست داره . یکی از خوبیهای ایشون اینه که چون ساعت یاد گرفته ، هر زمانی رو از قبل باهاش هماهنگ کنی همون موقع میده. البته گاهی که حواسش پرت میشه و چند دقیقه ای دیرتر میده معذرت خواهی می کنه. 
خصلت های جالب زیاد دارن ایشون. ایشالله فرصت بشه می نویسم . 
حالا دعا: خدایا همه فرزندان سرزمینم سلامت باشن و ما بزرگترها شاهد موفقیت و خوشبختی شون باشیم . آممممممین 


 

  • ۳ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۱۵
  • صبا کریمی

خب ماه قشنگ رمضان هست و امیدوارم از برکات این ماه استفاده کنید و توفیق عبادت و روزه داری نصیب همه شما خوبان بشه. 
این حکایت رو شنیدید که بزرگی شاگردان خودش رو به بیابان می بره و بهشون میگه این شما و این ریگهای بیابان. هر کس به مقداری که می تواند از این شن ها جمع کند. خلاصه عده ای شوخی می پندارن ! و بی خیال میشن و وقت به بطالت می گذرونن. عده ای میگن  حالا که اومدیم یه دو مشتی ریگ جمع کنیم. عده ای که به مراد خودشون  ایمان دارن به خودشون زحمت می دن و تا جایی که می تونن ریگ جمع می کنند و عده خیلی کمی هم از دیگران درخواست کیسه ای یا ظرفی می کنن تا  بیش از توان خود جمع کنند. در آخر آن حکیم و استاد به اینها میگه که عزیزان تصور کنید این ریگ ها از طلا باشد. حالا با خود چه فکر می کنید؟ خب مسلما اونی که هیچ ریگی به همراه نیاورد شدیدترین خسارت ها رو دچار شده و حتی اون شخصی که بیش از توان خودش هم جمع کرد باز هم حسرت می خورد که شاید بیشتر از این هم می شد جمع بکند.
ماه رمضون فرصتی اینچنینی هست. امیدوارم بتونیم نهایت استفاده رو از این ماه ببریم. خدا در این ماه درهای رحمتش رو چارطاق باز کرده. شاید دیگر نتوانیم از این فرصت استفاده کنیم. ایشالله که بتوانیم البته :)
روز اول ماه مبارک می خواستم مطلبی بنویسم که نشد گفتم روز دیگه. و الان که دارم می نویسم شد روز دهم ماه مبارک. به همین سرعت زمان از دست ما در رفتنی است :)
دیدید بعضی از عزیزان که شاید در ماههای دیگه نماز هم نمی خونن ، این ماه تغییر می کنن. حجابشونو درست می کنند در نشست و برخاست ها دقت می کنند و نماز می خونن. سعی می کنن تا جایی که ممکنه حلال حروم کنن، یعنی رعایت کنن. حالا نمی خوام بگم این چه ایرادهایی داره می خوام بگم حداقلش این آدمها فهمیدن تو چه ماهی نفس می کشن و چه فرصت طلایی خدا بهشون داده. شاید همین اقدامشون باعث خیر بشه در زندگی شون . خدا رو چه دیدی !!
حالا یکم دعا کنیم:
خدایا به مقربین درگاهت از تو می خواهیم قدمهای کوچک ما را استوار نگه داری درجهت رسیدن به خودت و به اعمال ناقص و داغان ما  رنگ و لعاب الهی بدهی. ما غرق در غرور و منیت و خودخواهی هستیم. شاید اعمال ما خالص نباشد اما تو بزرگی و بر اساس بزرگی خودت ما را مورد رحمت قرار بده نه بر اساس اعمال و کردار ما. خدایا عاقبت همه ما را بخیر کن. و خدای مهربان ، دنیا را با ظهور حجتت عطرآگین کن . آمین یا رب العالمین

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۴۸
  • صبا کریمی

سرو صدای بچه ها کلافه ش کرده بود. یه لحظه اومد روی تخت دراز بکشه و استراحتی بده به بدن خسته از کارهای خونه و مغزش دم بزنه. اما دعوای بچه ها حالشو گرفت. کمی منتظر شد تا شاید تموم بشه اما فایده نداشت. داستان ادامه دار بود. بلند شد . کمی نشست و سرش رو میان دستهاش گرفت و چشمهاشو بست . چه کاری می تونست الان شرایط رو درست کنه. رفت تو آشپزخونه . کمی سیب و پرتقال و ... از داخل یخچال برداشت و شست. ریزشون کرد و در چند ظرف جداگانه درست تقسیمشون کرد تا باز دعوای جدید شروع نشه.
روی مبل نشست و بچه ها رو صدا کرد. با لپ تاپ یه برنامه که بچه ها دوست داشتن رو آورد . بچه ها اومدن نشستن روی مبل و میوه هاشونو گرفتن و شروع کردن به تماشای برنامه و خوردن میوه. کمی کنارشون نشست و خودشم یکی دو تکه میوه برداشت. ولی خستگیش قدرتش بیشتر از گرسنگی بود. بلند شد و دوباره رفت اتاقش .
روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست ولی دیگه خواب از چشاش رفته بود. با همون چشمای بسته فکر کرد. "همه احساس ها و نیازهای ما مهمان ما هستن. خواب و بیداری ، عصبانیت و استرس ، خشم و نفرت ، گرسنگی و وحشت و خستگی. درست این است که با همه این مهمانان به مهربانی رفتار بشه و تعادل ایجاد بشه.این نیازها رفتنی هستن و اونچه که می مونه نوع برخورد ما در مواجهه با این احساس ها و نیازهاست. "
** تقدیم به مامان های خسته و عاشق و دوست داشتنی.

 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۵۸
  • صبا کریمی

افتاد به جون آشپزخونه. امروز حال و حوصله ظرف شستن نداشت . اما آخرای شب دیگه دلش نیومد. اومد و به داد ظرف و ظروف کثیف رسید. گاز و سینک رو دستمال کشید. روی کابینت ها رو مرتب کرد.آشپزخونه زیبا شد . حتی فکر کنم ازش تشکر هم کرد.
 از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کرد تا با دیدن منظره  و دار و درخت از خستگیاش فاصله بگیره اما بیرون خیلی تاریک بود و چیزی مشخص نبود بجز همون پنجره روشن همیشگی در دوردست که چشماشو بهش دوخت. پنجره ای که انگار نزدیک آسمون بود. این پنجره همیشه باید روشن باشه وگرنه دلش می گرفت.
همینطور که خیره به پنجره ایستاده بود ، صورتی دید که از لبه پنجره بیرون اومده و بهش نگاه می کنه. صورتی با لبخندی گرم و مهربان. با حرکات آرام و بی صدای لب بهش گفت خسته نباشی . با اینکه خیلی دور بود ولی کاملا متوجه حرکات لبش شد. لبخند زد. لبخندها در هم گره خورد و ... . ناگاه از تصوراتش اومد بیرون و دوباره نگاه کرد. صورتی در چارچوب پنجره نبود. ولی بالاتر از همین پنجره خدا داشت نگاهش می کرد. خدا بهش خسته نباشید گفت .بیشتر لبخند زد . دلش در کش و قوس شادی و اشک سردرگم مانده بود.
شروع کرد به حرف زدن های دلی:"خدایا ممنونم که منو نگاه می کنی و هوای منو  داری. خدای مهربونم ، می دونم مواظبمی. خیلی دوستت دارم. ازت می خوام کاری کنی همیشه حواسم بهت باشه "
از این پنجره اوج گرفت به آسمان بی انتهای الهی و با خدای خودش حرف زد. سبک شد . از کنار پنجره دور شد و رفت به باقی کارهاش برسه. 

** خیلی دلی برای خانومای زحمتکش خونه دار که شاید اونطور که باید ازشون قدردانی نشه ولی می دونن با کی معامله کردن و  می دونن بالاتر از همه دستها یکی هست که حواسش بهشون هست و بهشون خسته نباشید میگه.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۳۸
  • صبا کریمی

بعضیا خیلی تنهان ، مثل اون خانوم مریضی که نیمه شب با دوتا بچه کوچیکش اومده اورژانس.

بعضیام خیلی نامردن ، مثل دلال های محترم دارو که جون و خون مردم رو تو شیشه می کنن و می خورن!
بعضیام خیلی مردن، مثل اون خانوم معلمی که ماشینشو فروخت تا خرج درمان شاگرد مدرسه ایش کنه.
بعضیا خیلی منصفن ، مثل فروشنده وانتی که پول اون پیرزن تنها و بی کسی که اومده واسه خرید یکی دو کیلو سیب زمینی پیاز رو نمی گیره.
بعضیا خیلی باغیرتن مثل آرمان شهید که حتی به تقیه از ولایت و رهبری بد نمی گن و از آرمانهاشون دفاع می کنن.
بعضیام خیلی گرگن مثل آدمهایی که برای سرقت یک گوشی یا پول از عابری ، حاضرن جونشو بگیرن.

شعری هست از فریدون مشیری عزیز که مفهومش اینه: مراقب باشیم با گرگ درونمون بزرگ نشیم که اگر باهاش پیر بشیم نمیتونیم باهاش درگیر بشیم .صب کنید شعرش رو بذارم بخونین:
 

گفت دانایی که گرگی خیره سر             هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ            روز  و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست                صاحب اندیشه داند چاره چیست؟

ای بسا انسان رنجور پریش                  سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسازورآفرین مرد دلیر                    هست در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک            رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند              خلق و خوی گرگ پیدا می کند

درجوانی جان گرگت را بگیر                    وای اگراین گرگ گردد با تو پیر

روزپیری گرکه باشی همچو شیر             ناتوانی درمصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند                  گرگ هاشان رهنما و رهبرند

این که انسان هست این سان دردمند       گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند             گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب            با که باید گفت این حال عجیب؟!...

فریدون مشیری

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۰۲
  • صبا کریمی

یادم نمیره چند سال پیش که سی و یک سالم بود یه روز داشتم به سن فکر می کردم یه لحظه خیلی ترسیدم که وااااای من چند سال دیگه ایشالله میشم سی و پنج ساله. یعنی یه خانوم سی و پنج ساله از نظر من خیلی سنش بالا بود و این یه بحران بود برام. الان چند سال گذشته و من سی و پنج هم رد کردم و همینطور گذشت و گذشت. واقعا از این زندگی ، چه چیزی نصیبم شده؟ آیا راضیم؟


شما چند سالتونه؟بیست و پنج؟ سی و پنج؟ چهل ؟ تو هر سنی که هستید یه لحظه بایستید و به عقب نگاه کنید . منظورم به مسیر چندین ساله زندگیتونه. برگردید و ببینید که همه این مسیری که اومدین رو اگر بخواهین تو یه جمله خلاصه کنید چی میگید. یعنی اگر بخواهید تجربه این چند سال رو در یک عبارت به کسی بگید چه جمله طلایی ازش درمیاد؟ 

خیلی دوست دارم نظرتون رو در مورد تجربه تون از زندگی بدونم. 

اگر کنجکاوید که نظر خودم رو در مورد آنچه از زندگیم گذشت در یک جمله بگم باید بگویم که" زندگی مثل نگاه پرنده است .نگاهی از بالای بالا ، همانجا که منظره پایین را فقط راه می بینیم و هدف. چاله چوله ها ، سنگ و کلوخ ها ، پیچ و خم ها خیلی چیز مهمی بنظر نمیان. " 
از اون بالا  آدمها رو ، اتفاقات رو ، اختلافات رو کوچیک و شبیه می بینیم . دعواها و آشتی ها و اختلاف نظرها و خنده ها و گریه ها همه شون از بالا خیلی ریزن. در مسیر زندگی اینها میشن شن ریزه های راه. از روی همه این شن ها باید رد شیم تا به هدف برسیم ، مهم نیست چقدی هستن. همه چی  از بالا هیچه . فقط و فقط یه راه می بینی و یه هدف. 
حالا نظر من طولانی شد خب اشکال نداره بالاخره نویسنده وبلاگم دیگه . کم حرفی در مرام ما نیست !! 

امیدوارم اتفاقات ریز و درشت زندگی از ما انسانهای قوی و کامل بسازه و به این دقت کنیم که صرفا هدف ما فقط اولویت زندگی مون نباشه. هدف دیگران هم برای ما مهم باشه.اگر خواهرم می خواد تحصیلات عالیه داشته باشه براش تلاش کنم. اگر برادرم می خواد کسب و کاری راه بندازه ، قدمی براش بردارم. اگر همسایه ای می خواد خونه بسازه ، به نحوی کمکش کنم حتی تعارف کردن یک سینی چای و یک نان گرم. برای رسیدن به هدف مون ، از روی همدیگه رد نشیم ، از کنار همدیگه و حتی باهمدیگه رد شیم بدون اینکه برای هم دست انداز بسازیم.

منتظر نظرات و جمله های ناب تون هستم. 
اینجا وبلاگ طراوت صبح است :)

 

  • ۲ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۴۱
  • صبا کریمی

و من حدود یک ماه مریض شدم بی آنکه بدانم دردم چیست. فعلا هیچ ویروس یا میکروب یا باکتری مسئولیت این بیماری بنده رو گردن نگرفتن. البته دکترای شهر ما هر به همه میگن ویروس جدید گرفتی. آخه مگه چند تا ویروس جدید داریم؟ این ویروسا چقد فعالن که یکی جدید اومده با یکی جدیدتر از خودش عروسی می کنه و یه بچه ویروس جدیدترتر به دنیا میارن و این آپدیت شدن ابدی است ... یعنی هر دم از این باغ بری می رسد ، تازه تر از تازه تری می رسد( درست گفتم؟) هر کدوم هم یه کاری میکنن. یکی میره سراغ معده ، اون یکی سراغ روده، اون یکی ریه رو درگیر میکنه و یکی دیگه هم فقط میشه آبریزش . 
جالب اینه که مریضا بهتر دردشونو می دونن از دکترا. میگن آقای دکتر یه سرم بنویس با چهار تا آمپول تقویتی فلان و فلان. دکتر میگه چشم عزیزم و می نویسه. یعنی هر دارویی بخوای دکتر برات تو دفترچه می نویسه. آیا این قانون تمامی کشورهاست؟ 
خلاصه که الهی که بیماری تو خونه نباشه و همه مریضا لباس عافیت بپوشن به زودی. 
ولی یه نصیحت بهتون بکنم. اگر فهمیدین یکی مریض شده و نیاز به مراقبت داره حداقل یه وعده براش غذا درست کنید ببرید و یه سر کوچولو بهش بزنید. شاید همین صله رحم کوچیک مثل یه داروی ویتامینه باشه براش و حالشو بهتر کنه. شاید همین غذایی که درست کردید بشه قوت بدنش و حالشو بهتر کنه. 
خیلی باید حواسمون به همدیگه باشه. این روزها خیلی زود دیر میشه ( البته قبلا هم همینطور بوده که شاعر گفته ) ولی نمی دونم در عصر سرعت و ارتباطات چیزی که کم داریم زمانه. خیلی وقت کم میاریم ، خیلی زود آخر هفته میشه، خیلی زود تعطیلات تموم میشه و خیلی زود سفر ما در این دنیا به پایان می رسه و باید بار و بندیلمونو جمع کنیم بریم. خدا کنه لکه سیاهی بجا نذاریم . 
توکل به خدا... 

  • صبا کریمی

یه موقعایی تو زندگی پیش میاد که احساس می کنی همه چی در هم گره خورده و تو فقط می شینی و نظاره می کنی که چرا اینطوری شده. کجای راه رو غلط رفتم.
بچه ها دعواشون شده و تو حرفات اثری نداره روشون. اتاق ها بهم ریخته س و چند بار تذکر دادی به بچه ت که مرتب کنه ولی بی فایده بود. قراره شب مهمان بیاد اونم شام و تو حال و حوصله مهمان داری نداری. همسرت بیماره و سرمای شدید خورده باید آبمیوه درست کنی، سوپ آماده کنی و دمنوش بهش بدی . سرو صدای بچه ها اجازه نمیده اون استراحت کنه و باید کاری کنی محیط خونه آروم بشه. 

اینجاست که احساس درماندگی شدید می کنی. به خودت میگی آخه چه مدیری هستم که نمی تونم از پس چهار تا آدم بر بیام. 
اولین کار اینه که یه نفس عمییییییییییق بکش. بعدم به خودت بگو توانایی من خیلی بیشتر از اینهاست. اگر نبود این جایگاه رو خدا بهم نمی داد. خدا بهم سلامتی جسم و عقل داده باید پاشم. بعدم به کمک دانش اندک روانشناسی که داری یا محبت مادرانه سعی کن بین بچه ها آشتی بدی و با صمیمی کردن جمعشون مثلا اضافه کردن خوراکی و میوه ، به یادشون بیاری که خواهر برادرن :)) خب این که حل شد میری به همسر میرسی و دمنوش و آبمیوه میدی بهش تا قوت بگیره و ویروسها ازش دور بشن. بعدم یه چایی برای خودت دم می کنی و با یک شیرینی خامه ای که ته یخچال قایمش کرده بودی ، روزت رو می سازی و به خودت انرژی تزریق می کنی. حالا نوبت پخت و پزه. چه خوبه یه مدل غذا درست کنی و یه مدل سالاد. غذایی که مهمانت دوست داشته باشه. سعی کن همیشه چیزهایی از قبل نیمه آماده داشته باشی تو فریزر. مثلا من همیشه لپه یا حبوبات پخته یا مرغ یا گوشت های برش برش شده دارم یعنی می تونم در عرض نیم ساعت آش کشک یا برنج ته چین درست کنم مثلا لوبیا پلو یا رشته پلو . اینها کمکت می کنه در عرض کمترین زمان ،غذایی خوشمزه درست کنی. حالا یکم به خودت برس و زیباتر بشو و دوباره برای بچه ها میوه ای چیزی ببر مشغولشون کن یکی دو تا جک تعریف کن براشون و شوخی کن و فضاشون رو شاد کن. 
گاهی شاید به همین راحتی که میگم نباشه ولی مطمئنا صبر چاشنی اکثر زمانهای سخته. صبر و توکل به خدای مهربان که منشاء بی نهایت مهربانی ست. 

  • صبا کریمی

غذا رو آماده کردم.آشپزخونه رو تمییز کردم و به خونه سرو سامون دادم. تو آینه نگاهی به خودم کردم موهامو مرتب کردم یکی دو تا گیره زدم بهشون و یه تغییری دادم به ظاهرم. اعضای خانواده رو صدا کردم و غذا رو بهشون دادم. خوردن و تشکر کردن و بعدم هر کی رفت پی کار خودش . دخترم که امتحان داشت رفت سراغ درسش و آقای همسر هم رفت سراغ گرفتاری های ذهنی و کاری خودش و رفت سر وقت لپ تاپ. پسر کوچیکم رفت سراغ بازی. من موندم و یه آشپزخونه و بازم ظرفای کثیف که همدم خستگی های من بودن. یه لحظه نشستم فکر کردم کجای این زندگی هستم؟ اگر نباشم مشکلی پیش میاد؟ اگر حضور من نباشه خللی به کار بقیه وارد میشه؟ 

شاید این حرف دل خیلی از خانوما بخصوص خانومای خونه دار باشه . قبل از هر چیز وقتی وارد یک زندگی می شیم و بعنوان یک خانوم خانه دار قبول مسئولیت می کنیم و بعدشم بعنوان یک مادر، یک سری فداکاری هایی باید بکنیم و یک سری چیزها رو باید قربانی چیزهای دیگه بکنیم. یعنی شاید آزادی من کم شده باشه و مسئولیت های من چند برابر ، ولی در عوض این فداکاری ، یک معامله ای با خدا کردم و اگر این رو قبول نداشته باشم مطمئنا زندگی به چالش می خوره. همیشه اونطوری که انتظار داریم پیش نمی ره. یه وقتایی اینقدر مرد خانواده درگیر مسائل مختلف کاری هست که شاید حتی یادش بره تشکر کنه بابت چیزی ( البته برای من خیلییی کم پیش اومده که یادش بره) ولی بازم اگر این اتفاق بیفته نباید خودمو سرزنش کنم . چون اونی که باید منو ببینه می بینه و همه این رفتارها و کارهام رو می بینه و خوشحال میشه. من نقش اول داستان خدا هستم. یعنی خدا روم حساب ویژه ای باز کرده. اونه که با عشق منو می بینه و منم باید با عشق حواسم بهش باشه. 
اگر می بینید که اعضای خانواده گاهی اوقات یادشون میره تو جمع کردن سفره یا نظافت کمک کنن بخاطر اینه که دغدغه هاشون شاید زیاد بوده، شاید چون احساس وظیفه آنچنانی نمی کنن که مثلا بعد از مدرسه و اومدن به خونه باید کمک کنن. شاید منم باید حق بدم که دخترم خسته س و شاید با دوستش بحثش شده یا امتحانشو خوب نداده یا هر چیز کوچیک و بزرگ دیگه . شاید همسرم نگران مسئله ای هست و یه مشکلی تو کارش به وجود اومده.وظیفه من آماده کردن خانه بعنوان مأمنی است برای آرامش بقیه خانواده. البته همیشه اینطور نمی مونه. بعدش یادشون میاد که کمک نکردن و میان دست بوسی ( حتماااا) 
نکته: اگه این مسأله همیشگی شده ، یه نقصی در مدیریت خودت داری. نحوه مدیریت کردنت رو با اصول روانشناسانه تغییر بده وگرنه که اگه قرار باشه صفر تا صد همه کارهای خونه رو انجام بدی پنج سال دیگه چیزی ازت نمی مونه که .از همون اوایل سن بچه ها باید بهشون یاد داد در کارهای خونه کمک حال مادر باشن. یعنی یه بچه پنج ساله باید بدونه که وقتی آب خورد لیوانش رو بذاره روی کابینت و توی اتاق رهاش نکنه. این نکات در ظاهر ساده س ولی در آینده اثر چند برابری داره. بعله !!


 

  • صبا کریمی