طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

سلام خوش آمدید

آرزوها - قسمت آخر

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ

با رفتن ساره ، دل فاطمه پر آشوب شد. چادر سرش کرد و از خونه زد بیرون ولی هنوز دو قدمی نرفته بود که ذهن پر از سوالش، پاهاشو قفل کرد. کمی ایستاد و این بار مسیر حرکتش رو به سمت مسجد عوض کرد.
**
به خونه که رسید ، اجازه نداد فکر اضافه ای اونو از تصمیمش برگردونه. گوشیو برداشت و شماره گرفت: " بله بفرمایید!" با شنیدن صدای رضا آب دهانش خشک شد . لحظه ای تعلل کرد . صدای نفس نفس زدنش با صدای قلبش همزمان شده بود. به سختی کلمات رو بیان کرد :" سلام ، می بخشید با ساره جان کار داشتم. "
شنیدن همین صدای آشنا کافی بود که رضا رو سر جاش میخکوب کنه. در حالیکه سعی میکرد هیجان رو از صداش بدزده گفت: " فاطمه خانم. شما هستید؟ "
اگر درصدی فکر می کرد رضا صدا رو تشخیص میده ، هرگز تماس نمی گرفت. حالا دیگه کار براش سخت تر شده بود. " خوبید آقا رضا؟ ساره جان نیستن؟" 
رضا مطمئن بود این تماس ، نتیجه حرفهای ساره و در واقع حرفهای خودشه ولی در یک لحظه از کارش پیشمون شد؛ کاش بیشتر روی تصمیمش فکر می کرد . لرزش صدای فاطمه آزارش می داد ولی دوباره مصمم شد . خواست با اطمینانی که الان دیگه تو کلامش نبود بگه که حرفم عوض نمیشه  ولی ادامه صحبت فاطمه مانعش شد:" امروز خواهرتون اومده بودن اینجا. راستش احساس کردم  چیزی می خواستن بگن ."
رضا روی زانو نشست. حالا گوشی تلفن هم برای دستهای پر توانش سنگین بود. چند لحظه قبل فکر کرد همه چی تمام شده و دیگه راه برگشتی نیست. اما یکبار دیگه می تونست به فاطمه و آرزوهاش و حتی آرزوهای خودش فکر کنه. فاطمه ارزش اینو داشت که خواسته هاشو تغییر بده .اینجا بود که لبخند معناداری روی صورتش نشست و چهره اش رو دلنشین تر کرد. اولین بار بود از اینکه کسی به حرفش گوش نکرد ذوق کرد. تو دلش به ساره احسنت گفت. بالاخره از بین کلمات  بهم ریخته ذهنش به گفتن این جمله اکتفا کرد:"باید یک بار دیگه ببینمتون . خداحافظ" . و دوست نداشت دیگه این فرصت دوباره رو از دست بده. 

گوشی هنوز در دستان بی حرکت فاطمه قرار داشت. دلش می خواست رضا همچنان حرف بزنه و اون گوش کنه با این وجود این خداحافظی بهش حس شیرینی داد. قلبش آروم شد. حالا دیگه همه تصورات قبلی براش بی اهمیت شد و شیرینی لحظه دیدار مجددا جلوی چشماش قرار گرفت.دوست داشت به رضا بگه دوست داره تو شهری برای رسیدن به آرزوهاش تلاش کنه که اون هست. گاهی یه آدم از هر آرزویی باارزشتر میشه ، یعنی میشه همه آرزوهای یک نفر.
 احساس می کرد با رضا زودتر به همه خواسته هاش می رسه. 

 

 

  • صبا کریمی

نظرات (۲)

" گاهی یه آدم از هر آرزویی باارزشتر میشه ، یعنی میشه همه آرزوهای یک نفر." چقدر این دوتا جمله قشنگ بود. :))))))) 

فکر میکردم خیلی پرشورتر تموم بشه:)*

پاسخ:
چقدر خوشم اومد از نظرت. دقیقا زدی به هدف
نکته ای که شاید نیاز بود در پانوشت اشاره می کردم و نکردم این بود که بعد از اتمام قسمت اول، دچار کسالت شدم که کمی که بهتر شدم خواستم قصه رو به سرانجام برسونم. یعنی در نهایت خستگی و ... قصه رو نوشتم. خیلی درست اشاره کردی احسنت .خوشم میاد از خواننده های دقیقی چون شما :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی