بی سرانجام
با دیدن چهره مهران ،حس بدی بهش دست داد . حتی احساس کرد روی پلی ایستاده که در حال ریزشه. هر کاری کرد نتونست خودشو نگه داره. سینا متوجه شد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. با تعجب گفت:" چی شد یهو ؟ حالت خوبه؟" و مهناز حالش خوب نبود . به جای جواب دادن به سوال سینا، دنبال جوابی برای سوال خودش بود که "چرا برای آینده عجله کردم ؟"
و سینا در بهتی عجیب موند از این اتفاق. تو دلش غوغایی بود.شک مردونه به جونش افتاد:" چرا اونطور از مهران تعریف و تمجید کردم؟ زیادی آب و تابش دادم. "
هنوز یک هفته از "بله "گفتن مهناز نگذشته بود. قرار شد تو فرصت مناسب باهم عقد کنن .اما حالا سینا خسته از جواب ندادن های مرجان ، به سراغش رفت ولی با چهره خسته و بی انرژی همسر آیندش مواجه شد. مرجان به بهانه های مختلفی مثل امتحان، یا فشار کاری یا ... سینا رو از همون مسیری که اومده بود ، برگردوند.
الان دیگه ذهن مهناز درگیر چیز دیگه ای شده بود. هنوز هم دیر نشده بود. میتونست آینده رو نجات بده.
**
منتظر تاکسی بود که ماشینی جلوش ایستاد . اما راننده کسی نبود جز مهران. مهران سلام کرد و اجازه خواست تا جایی اونو برسونه. مهناز هم بعد از کمی تأمل و شرمندگی سوار شد. مهران خیلی خونسرد و دوستانه سر صحبت رو باز کرد و از تحصیلات و کارش و سختی کار تو کشور دیگه گفت. ولی از اینکه در این شرایط سخت تونست موفق بیرون بیاد- طبق گفته های خودش- نشون می داد پسر مقتدر و توانمندی هست .تعریفهای سینا کاملا درست بود. مهناز با جون و دل به حرفهای مهران گوش می داد . کم کم شخصیت مهران براش جذاب شد و همونقدر شخصیت سینا ، کم ارزش.
****
سینا بود که دستشو از روی دکمه زنگ بر نمیداشت. مهناز به سرعت خودشو به دم در رسوند و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ چرا عصبانیتت رو سر این بیچاره خالی می کنی؟ "
سینا با چهره ای که تابحال رو نکرده بود برگشت و به مهناز ننگاهی پر از خشم کرد و گفت: چی شده که دیگه جواب تماسای منو نمیدی؟ اگر مشکلی هست صاف تو چشام نگاه کن و بگو. خجالت نکش."
مهناز هم بی توجه به احساسات خرد شده سینا ، تو یه جمله حرفاشو زد:" ما باهم خوشبخت نمیشیم سینا" و انگشتر نشانی که حتی توی تاریکی شب نگین سرخش برق می زد رو از انگشت ظریفش درآورد و سمت سینا گرفت.
سینا مات چشم دوخت به دستهای لرزان مهناز . همون دستهایی که قرار بود باهاش آینده ش رو بسازه .همون دستهایی که می خواست توی دستای مردونه ش بگیره و تا آخر خوشبختی هم مسیر بشن. سینا با صدایی که امید ازش رخت بربسته بود گفت: " یه روزی پشیمون میشی " و بدون اینکه دستشو دراز کنه برای گرفتن انگشتر ،دور شد و رفت.
**
حالا دیگه رابطه مهران و مهناز تقریبا خیلی دوستانه شده بود. مهران همون کسی بود که خیلی از دخترها آرزوی ازدواج با اونو داشتن. این تفکر بلندپروازانه مهناز که هر چیز خوبی به خودش تعلق داره ، اونو از حقیقت دور کرد.
حرفهای مهران اونقدر قشنگ بود که مهناز رو تا اوج رویاهاش می برد. چطور میشه مردی اینقدر احساسهای لطیف و شاعرانه داشته باشه؟ بی صببرانه منتظر روزی بود که مهران ازش خواستگاری کنه و اونو با خودش ببره. تحصیلات عالی ، شرایط کار خوب ، زندگی تو کشوری که رنگ آرامش داشته باشه همه اینها در انتظار مهناز بود . البته شاید.
دو ماه گذشت و مهناز همچنان در انتظار وعده رویایی مهران روزها رو شب می کرد. اون شب خسته و داغون روی تختش ولو شد نگاهی به گوشی انداخت. پیامی بازنشده ، از طرف مهران بود . قلبش به تپش افتاد. متنی طولانی شبیه یک نامه . باز کرد :" سلام مهناز خانم! الان که داری این پیامو می خونی ، من سوار هواپیما شدم و دارم بر می گردم. لحظات خوبی رو باهم گذروندیم اما بیشتر برای تو نه برای من که از آخر این داستان باخبر بودم. مطمئنم با خوندن این پیام برای همیشه ازم متنفر می شی و حق هم داری. فقط اینو بدون هنوز خیلی بچه ای، هنوز معنی زندگی مشترک رو نفهمیدی ، هنوز غرق رویاهای خودت هستی و چشمت از واقعیتهای زندگی دوره. سینا صمیمی ترین دوست منه و من هرگز نمی تونم بهش خیانت کنم. ازم یه خواسته ای داشت و من هم انجام دادم. همه اینها برای محک زدن تو بود. برای اینکه سینا بفهمه چقدر خاطرشو می خوای. به ازای چه چیزهایی حاضری دست ازش برداری . و تو شکست سختی خوردی. و مطمئنم برات یک درس میشه محکم تر پای تعهداتت بایستی و ازشون محافظت کنی. دنیا پر از رنگ و لعابه . و آدم عاقل کسیه که همه این رنگها و زیبایی ها براش بشه وسیله ای برای حفظ هدفش نه برای تغییر هدف. شاید هنوز دیر نشده باشه. سینا هنوز دوستت داره. مهران"
این متن مثل پتکی بود که بر آرزوهای نافرجام مهناز کوبید و در یک لحظه همه چیز رو ویران کرد.
با چهره ای رنگ پریده نشست روی تختش. نگاهش رو دوخت به جعبه های کادویی سینا که هنوز داخل کتابخونه جلوه ش رو به رخ مهناز می کشید .
*** امیدوارم از خوندن این قصه لذت ببرید. مطمئنا متوجه میشید که این داستانها که زمینه اجتماعی- عاشقانه دارن صرفا سرگرم کننده نیست. بلکه "بخونید یه چیزی یاد بگیرید" می باشد برای شما دخترهای دم بختی که دارای کله هایی هستید که بوی قورمه سبزی میدهد
- ۰۴/۰۲/۰۴
خیلی عالی و آموزنده بود. دست مریزاد