قصه های کوتاه من - 2
چشمها ...
با شنیدن صدای وحشتناک موتور ، ترس بهش غلبه کرد و خواست مسیرش رو به اون طرف خیابون به سرعت تموم کنه که پاش به لبه پیاده رو گیرکرد و نقش بر زمین شد. خودش یه طرف و چادرش طرف دیگه . اتفاق نیفتاده بود چادر از سرش بیفته.
دستهاش رو از آسفالتهای سرد زمین جدا کرد. پر از خراشهای کوچیک بود. لباسهاش به حدی خاکی شده بود که انگار توی تلی از خاک غلطوندنش اما مهمتر از اون ، چادری بود که سرش نبود . زانوهاش قوت نداشت ، معلوم نبود اثر زمین خوردنه یا ترس. به زحمت بلند شد که بره سمت چادر. دستی به طرفش دراز شد.
***
نگاهش گره خورد به نگاه خانومی چادری که تقریبا هم سن مادر خودش بود . لبخندی به لب داشت و آرامشی عجیب در لحظه ای که جاش نبود و کمی هم دورتر از آن ،نگرانی .
دستش رو گرفت .به زحمت بلند شد و ایستاد. خانوم رفت چادرش رو از روی زمین برداشت ، تکانی داد و روی سر دختر مرتب کرد و دستی به گونه هاش کشید و نوازشش کرد. هنوز ترس بر اندام دختر بود و قوت ایستادن نداشت. خودش رو کنترل کرد. خم شد کیفش رو از روی زمین برداشت و بلند شد . اما آنچه که دیده بود براش گیج کننده بود. خانوم ،سوار موتور شد. دقیقا همون موتور!! با اون صدای وحشتناکش... موتورسوار پسر جوانی بود که آبی چشمهاش از پشت کلاه ایمنیش توجه دختر رو - علیرغم همه دردهاش - جلب کرد. نمی دونست باید تشکر کنه یا دعوا . خیلی هم اهل حرف زدن با غریبه ها نبود . شاید بی دقتی از خودش بود .تو همین برزخ بود که پسر جوان که پوششی آراسته داشت با چهره ای که به مادرش شبیه بود جلوی دختر ایستاد و گفت: "واقعا معذرت می خوام . اگر درد دارید با مادرم ببریمتون درمانگاه."
خاموش ایستاد و به چشمهای موتورسوار نگاه کرد. یعنی می خواست چیزی بگه اما پیشمون شد و کمی هم خجالت کشید. پسر طوری ازش عذرخواهی کرد که شرمندگیش رو کاملا داد می زد.
دختر لنگان لنگان از کنار موتور و موتورسوار و مادرش رد شد و به راهش ادامه داد. چهره خانوم چقدر براش آشنا بود.
**
امروز روز مهمی بود. قرار بود براش خواستگار بیاد. همه کارها انجام شده بود و خونه در انتظار رسیدن مهمان بود. دل تو دلش نبود. هیچ شناختی از خواستگار نداشت ولی از مادرش تعریف خونواده پسره رو شنیده بود. آشنای نزدیک یکی از همسایه ها بود.
بالاخره زنگ درو زدن. مادر در رو باز کرد و به سمت حیاط رفت تا از مهمان به گرمی استقبال کنه. دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. ولی حیاط روشنی کافی نداشت . منتظر شد نزدیک پنجره برسن. درست همونجا بود که پسر سرش رو بلند کرد. در یک لحظه نگاه او با نگاه غریبه درهم رفت . همان چشمهای آبی پشت کلاه ایمنی ...
** داستان من یه نکته داره و اون هم اینه که ... !!!
خب همشو نگم. اگر گفتید نکته داستان من چیه؟ خوشحال میشم نظر بدین در این وبلاگ دور افتاده و مهجور و نوپای بنده.
- ۰۳/۱۲/۲۶
اون هم اینکه آدم ها در به در چیزی ان که عاشقشن - اون چشم ها چیزی دید که دنبالش بود.