همسایه عاشق
کار و بار زیادی نداشت. صبح تا شب علاف رو پله مغازه می نشست. مشتری هم اگر می اومد ، کاراشو راه می انداخت و دوباره سر جاش می نشست. زنجیر نقره ای رنگ با حلقه های درشت و محکمی دستش می گرفت و میچرخوند تا وقتش به بطالت نگذره !!
آمار همسایه ها رو خوب داشت : خبر داشت کی امشب خونه ست ، کی مهمون داره ، کی عروسی کرده ، کی مرده س و کی زنده .
نه لات بود نه نماز خون . ولی مورد اعتماد همه بود. پسر بی شیله پیله ای بود. مرام و معرفت داشت.
اگر خانمی از کنارش رد می شد خیلی سنگین روشو سمت دیگه ای می کرد . شرم داشت تو چشمای کسی نگاه کنه . اما حکایت دختر همسایه روبرو، یه چیز دیگه بود.
عاشق شده بود. اما عشقی که از دید او ممنوعه بود.
مرضیه دختر زیبایی بود. یه دختر محجبه چشم و ابرو مشکی . همین توضیح بهش ثابت می کرد این وصلت شدنی نیست.
هر روز می دیدش. مخصوصا ظهرا که از مدرسه می اومد. حتی جرأت نمی کرد تو صورتش نگاه کنه. دیدن سایه ش هم قلبش رو به تپش می انداخت.
مرضیه خانواده ای معتقد داشت، شاید کمی هم جدی تر. مرضیه کجا و اون با خانواده بهم ریخته اش کجا!! پدری که اهل سیگار و منقل بود و گهگاهی سری به مغازه می زد و مادری که سالها پیش رهاشون کرده بود.
پسر اما سخت دل بسته بود. جمعه ها براش عذاب آور بود . ایام تعطیل رو دوست نداشت.
مرضیه تا حدودی اونو می شناخت.مثل بقیه اهالی محل که می شناختنش؛کوچکترین بی احترامی ازش ندیدن. کم تحرک بود ولی به ورزشکارا شباهت بیشتری داشت؛ چارشانه و قوی. با وجود اون، کسی جرأت نداشت نگاه چپ به دخترای محل بکنه.
زمان گذشت و گذشت و کم کم جرأت پیدا کرد. مرگ یه بار شیون یه بار.
بالاخره تصمیمشو گرفت. تو یک نامه ، تمام حرف دلشو نوشت . با خطی که زیبا بود و با همون احترامی که تو کلامش داشت جملاتش رو نوشت.منتظر موند. نشست روی همون پله و چشم به راه دوخت. با دیدنش بلند شد و این بار بر خلاف قبل، به سمتش رفت. همینطور که نگاهش رو به زمین دوخته بود گفت : یه خواهش ازتون دارم بعنوان همسایه.لطفا این نامه رو بخونید. خیلی مهمه.
مرضیه سرشو بلند کرد و تو چشماش نگاه کرد و گفت: برای منه؟
_" بله " .فقط همین کلمه رو تونست بگه
بعد از چند ثانیه تأمل، دستش رو دراز کرد و نامه رو گرفت و با سرعت دور شد.
***
چند روز گذشت اما خبری نشد . حتی یک ساعت قبل از تعطیلی مدرسه ها می نشست روی پله و خیره خیره نگاه می کرد به آسفالت های پر از فراز و نشیب که شاید بالاخره بیاد.
***
بیرون پر از سر و صدا بود. از خونه پرید بیرون. کوچه رو چند تا ماشین پر کرده بود. نور روشن ماشینا چشماشو می زد. بعد از اون، آدما بودن که از ماشین ریختن بیرون و حرکت کردن. مسیر حرکتشون رو با چشمهای نگرانش دنبال کرد؛خونه مرضیه؟؟!! چه خبره؟ صدای شکستن قلبش رو شنید. صدای خرد شدن احساسش ... .
در باز شد. مهمانها یکی یکی داخل شدن. تنها دیدن یه نفر بود که اونو سر جاش میخکوب کرد: پسری با کت و شلوار و یک دسته گل. همه وجودش یخ شد.
نگاهش به در روبرو خشک شد . پدر مرضیه سرشو از چارچوب در بیرون انداخت . در یک لحظه زمان ایستاد. چنان نگاهی به او کرد که کاخ آرزوهاش ویران شد.
رفت و در رو پشت سرش بست.
دنیا بود که آوار شد روی سرش.
***
چند ماه گذشت. هر بار مرضیه با همسرش به خونه پدری می رفت ، نگاهی به در روبرویی می انداخت. صاحبای این خونه چند وقتی بود که عوض شدن . خاطراتش رو مرور کرد؛ نامه ای که گرفت و خوند، نامه ای که به اون شعفی مبهم همراه با نگرانی داد، نامه ای که به دست پدر افتاد و ... . گاهی چقدر راحت مسیر زندگی عوض میشه .
** چقدر خوشحال می شم نظرتونو درباره این نوشته ام بدونم. محبت کنید و انتقاد کنید.
- ۰۴/۰۱/۰۷