آرزوها - قسمت اول
اومد خونه یکراست رفت سراغ مادرش : "آخ آخ حاج خانوم کجایی ؟"
- " باز چی شده ساره خانوم ؟ مورد جدید پیدا کردی ؟"
-" مورد که نه ، بگو شاه ماهی ، اصلا بگو شاخ نبات "
-" عجب . خب من می شناسم؟"
_"خواهر فرزانه خانم. شاید دیده باشی . به ندرت مسجد میاد چون همش سرش تو کتابه ."
_ "حالا هم یه ساعت نشده رفتی مسجد و پسندیدی ؟"
_ " شما بگو یک لحظه ، بگو یک ثانیه. ازون دختراییه که رو هوا می برنش "
_ " استغفرالله"
_ "اگر نظر دخترتو می خوای ، بنظرم تا دیر نشده دست بجنبون حاج خانوم"
**
رضا چند ماهی می شد سر کار می رفت. بعد مدرسه دیگه دنباله دانشگاه رو نگرفت. دوست داشت حالا که می تونه ، کار کنه تا دستهای پینه بسته پدر طعم استراحت رو بچشه.سختی کار تو کارخونه ، لاغرش کرده بود ولی جنم و جوونمردیش رو چند برابر بیشتر. درست شبیه پدر یه مرد شده بود.
هنوز نرسیده به خونه ، ساره رو روبروی خودش دید :" سلام داداش گلم . خسته نباشی ."
رضا خنده ای تحویل داد و تو چشمای خواهر نگاه کرد و گفت:" درمانده نباشی . خبر جدیدیه؟"
مادر از آشپزخونه صدا زد : "بیا اینجا پسرم. خبرا پیش منه "
رضا راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد و گفت: "حاج خانوم رضات اومد. بفرما که چه در چنته دارید؟"
مادر نگاه مهربونش رو به صورت خسته و عرق کرده پسر دوخت و گفت: " البته خیلی جدی نیست. فعلا دیده و پسندیده این همشیره شما. شما نشنیده بگیر."
ساره چشماشو گرد کرد و گفت: " یعنی چی که نشنیده بگیر. مامان میگم از زیر زبونش کشیدم . فاطمه اهل زندگیه . خیلی خلق و خوش شبیه رضاس." و بعد رو کرد به رضا و گفت: "داداش می دونی که الکی از کسی تعریف نمی کنم. خصوصا تو این زمینه که اصلا شوخی ندارم ."
از چشمان رضا لبخند می بارید. سیاهی چشماش پر شد از درخششی روشن. با لحن شوخی که دنبال جواب جدی می گشت گفت: ما حاضریم. کی بریم ایشالله؟"
ساره گفت : ایشالله به زودی . خیلی زود.
**
با صدای مادر ، رضا به خودش اومد.
- " رضا جان ، میگم چی صحبت کردین ؟ خیلی طولانی شد، گفتم نکنه دختره نه بیاره دلتو بشکونه. از خانوادش راضی بودی ؟ اونام مثل خودمون بودن. خدا رو شکر اهل دین و ایمونن"
رضا که انگار هنوز در میانه فکر کردن بود و محو تماشای دیوار روبروی اتاق ، افکار پریشونش اجازه نداد لبخندی هرچند زورکی به صورتش بشینه با صدای ملایمی گفت:" بله مادر ، خانواده خوبی بودن. اهل خدا و پیغمبر . دختره هم ... "
مادر که هول بود گفت: " خب دو کلوم حرف بزن مادر جان. کی جواب می ده ایشالله؟"
_ "یه هفته مهلت خواست. دعا کنید مادر"
رضا بی حوصله بلند شد و به اتاقش رفت. در یک حرکت خودشو روی تخت انداخت و این بار خیره شد به سقف . فکرش متمرکز شد به چند ساعت قبل . همه جملات تو ذهنش مرور شد:
_ "من شما و خانواده تون رو خوب می شناسم. خیلی برام قابل احترامید. من زندگی مشترک رو دوست دارم ولی همونقدر دوست دارم درسمو ادامه بدم . من دانشگاه تهران قبول شدم و ... "
بلند شد و نشست . سرش رو در میانه دستاش گرفت و خم شد.
_ " شما دوست دارید همسرتون ادامه تحصیل بده یا کار بیرون از منزل داشته باشه؟"
چطور نتونست بهش بگه که دلش نمی خواد زن آینده ش بیرون از خونه کار کنه یا جای دور درس بخونه.
بلند شد و ایستاد و خودشو توی آینه نگاه کرد .
" البته برای من نجابت و صداقت و ایمان مرد خیلی مهمه . اینها چیزهای کمیابیه این روزا . و فکر می کنم شما همه این ویژگیها رو دارید. ".چقدر با اطمینان حرف می زد.انگار سالهاست اونو می شناسه. صورت رضا از خجالت سرخ شده بود .تا حالا هیچ دختری ازش اینطور تعریف نکرده بود.
**
رضا در رو باز کرد. چهره برافروخته ساره جلوش سبز شد. بدون هیچ تعللی وارد حیاط شد ، چادرشو از سرش کشید و نشست روی پله:" چرا مجبورم کردی جواب رد بهش بدم؟ فاطمه فرشته س رضا! "
چشمهای رضا پر از اشک شد .بدون هیچ جوابی کنار ساره نشست. انتظار ساره فایده ای نداشت. دریغ از شنیدن کلمه ای . برگشت تا خوب صورت برادرشو تو نور کم حیاط ببینه. تاحالا چشمهای رضا رو اینطور ندیده بود.
" من که می دونم دلت باهاشه . می دونم که خاطرشو میخوای. چرا نه میاری؟ چرا می خوای با دلت بجنگی؟ بخدا فاطمه هم دوستت داره. خودم از حرفاش فهمیدم. "
این بار رضا هم بلند شد و روبروی خواهرش ایستاد: " خودت بگو ، دلت میاد آرزوهای یک دخترو خراب کنم؟ اون آرزوشه ادامه تحصیل بده. من نمی تونم ساره جان. نمی تونم با یه عمر زحمت دختری بازی کنم که پدرش به زور کارگری براش آرزوها داشته . نمی تونم این همه استعداد و تو خونه خودم به هدر بدم. اصلا اون بخواد هم من نمی خوام از آرزوهاش دست بکشه ."
ساره دلش می خواست بازم حرف بزنه. اونقدر حرف بزنه تا رضا رو قانع کنه از تصمیمش برگرده. اما این کارو نکرد. هر دو ساکت نشستن و خیره شدن به در حیاط. بدون هیچ حرکت و بدون هیچ سخنی!
اما این پایان ماجرا نبود چون شخصیت فاطمه روی دیگری هم داشت که رضا ازش بی خبر بود!
منتظر باشید تا قسمت دوم داستان رو در روزهای آتی براتون بذارم. امیدوارم قابل بدونید و تو وبلاگم نظر بدید. هر نظری برای من خیلی با ارزشه .
یا علی تا قسمت دوم ماجرا :)
- ۰۴/۰۱/۱۸
منتظر قسمت دوم🥲