طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

سلام خوش آمدید

۲۵ مطلب با موضوع «پراکنده» ثبت شده است

بعضیا خیلی تنهان ، مثل اون خانوم مریضی که نیمه شب با دوتا بچه کوچیکش اومده اورژانس.

بعضیام خیلی نامردن ، مثل دلال های محترم دارو که جون و خون مردم رو تو شیشه می کنن و می خورن!
بعضیام خیلی مردن، مثل اون خانوم معلمی که ماشینشو فروخت تا خرج درمان شاگرد مدرسه ایش کنه.
بعضیا خیلی منصفن ، مثل فروشنده وانتی که پول اون پیرزن تنها و بی کسی که اومده واسه خرید یکی دو کیلو سیب زمینی پیاز رو نمی گیره.
بعضیا خیلی باغیرتن مثل آرمان شهید که حتی به تقیه از ولایت و رهبری بد نمی گن و از آرمانهاشون دفاع می کنن.
بعضیام خیلی گرگن مثل آدمهایی که برای سرقت یک گوشی یا پول از عابری ، حاضرن جونشو بگیرن.

شعری هست از فریدون مشیری عزیز که مفهومش اینه: مراقب باشیم با گرگ درونمون بزرگ نشیم که اگر باهاش پیر بشیم نمیتونیم باهاش درگیر بشیم .صب کنید شعرش رو بذارم بخونین:
 

گفت دانایی که گرگی خیره سر             هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ            روز  و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این گرگ نیست                صاحب اندیشه داند چاره چیست؟

ای بسا انسان رنجور پریش                  سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسازورآفرین مرد دلیر                    هست در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک            رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند              خلق و خوی گرگ پیدا می کند

درجوانی جان گرگت را بگیر                    وای اگراین گرگ گردد با تو پیر

روزپیری گرکه باشی همچو شیر             ناتوانی درمصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند                  گرگ هاشان رهنما و رهبرند

این که انسان هست این سان دردمند       گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند             گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب            با که باید گفت این حال عجیب؟!...

فریدون مشیری

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۰۲
  • صبا کریمی

یادم نمیره چند سال پیش که سی و یک سالم بود یه روز داشتم به سن فکر می کردم یه لحظه خیلی ترسیدم که وااااای من چند سال دیگه ایشالله میشم سی و پنج ساله. یعنی یه خانوم سی و پنج ساله از نظر من خیلی سنش بالا بود و این یه بحران بود برام. الان چند سال گذشته و من سی و پنج هم رد کردم و همینطور گذشت و گذشت. واقعا از این زندگی ، چه چیزی نصیبم شده؟ آیا راضیم؟


شما چند سالتونه؟بیست و پنج؟ سی و پنج؟ چهل ؟ تو هر سنی که هستید یه لحظه بایستید و به عقب نگاه کنید . منظورم به مسیر چندین ساله زندگیتونه. برگردید و ببینید که همه این مسیری که اومدین رو اگر بخواهین تو یه جمله خلاصه کنید چی میگید. یعنی اگر بخواهید تجربه این چند سال رو در یک عبارت به کسی بگید چه جمله طلایی ازش درمیاد؟ 

خیلی دوست دارم نظرتون رو در مورد تجربه تون از زندگی بدونم. 

اگر کنجکاوید که نظر خودم رو در مورد آنچه از زندگیم گذشت در یک جمله بگم باید بگویم که" زندگی مثل نگاه پرنده است .نگاهی از بالای بالا ، همانجا که منظره پایین را فقط راه می بینیم و هدف. چاله چوله ها ، سنگ و کلوخ ها ، پیچ و خم ها خیلی چیز مهمی بنظر نمیان. " 
از اون بالا  آدمها رو ، اتفاقات رو ، اختلافات رو کوچیک و شبیه می بینیم . دعواها و آشتی ها و اختلاف نظرها و خنده ها و گریه ها همه شون از بالا خیلی ریزن. در مسیر زندگی اینها میشن شن ریزه های راه. از روی همه این شن ها باید رد شیم تا به هدف برسیم ، مهم نیست چقدی هستن. همه چی  از بالا هیچه . فقط و فقط یه راه می بینی و یه هدف. 
حالا نظر من طولانی شد خب اشکال نداره بالاخره نویسنده وبلاگم دیگه . کم حرفی در مرام ما نیست !! 

امیدوارم اتفاقات ریز و درشت زندگی از ما انسانهای قوی و کامل بسازه و به این دقت کنیم که صرفا هدف ما فقط اولویت زندگی مون نباشه. هدف دیگران هم برای ما مهم باشه.اگر خواهرم می خواد تحصیلات عالیه داشته باشه براش تلاش کنم. اگر برادرم می خواد کسب و کاری راه بندازه ، قدمی براش بردارم. اگر همسایه ای می خواد خونه بسازه ، به نحوی کمکش کنم حتی تعارف کردن یک سینی چای و یک نان گرم. برای رسیدن به هدف مون ، از روی همدیگه رد نشیم ، از کنار همدیگه و حتی باهمدیگه رد شیم بدون اینکه برای هم دست انداز بسازیم.

منتظر نظرات و جمله های ناب تون هستم. 
اینجا وبلاگ طراوت صبح است :)

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۴۱
  • صبا کریمی

و من حدود یک ماه مریض شدم بی آنکه بدانم دردم چیست. فعلا هیچ ویروس یا میکروب یا باکتری مسئولیت این بیماری بنده رو گردن نگرفتن. البته دکترای شهر ما هر به همه میگن ویروس جدید گرفتی. آخه مگه چند تا ویروس جدید داریم؟ این ویروسا چقد فعالن که یکی جدید اومده با یکی جدیدتر از خودش عروسی می کنه و یه بچه ویروس جدیدترتر به دنیا میارن و این آپدیت شدن ابدی است ... یعنی هر دم از این باغ بری می رسد ، تازه تر از تازه تری می رسد( درست گفتم؟) هر کدوم هم یه کاری میکنن. یکی میره سراغ معده ، اون یکی سراغ روده، اون یکی ریه رو درگیر میکنه و یکی دیگه هم فقط میشه آبریزش . 
جالب اینه که مریضا بهتر دردشونو می دونن از دکترا. میگن آقای دکتر یه سرم بنویس با چهار تا آمپول تقویتی فلان و فلان. دکتر میگه چشم عزیزم و می نویسه. یعنی هر دارویی بخوای دکتر برات تو دفترچه می نویسه. آیا این قانون تمامی کشورهاست؟ 
خلاصه که الهی که بیماری تو خونه نباشه و همه مریضا لباس عافیت بپوشن به زودی. 
ولی یه نصیحت بهتون بکنم. اگر فهمیدین یکی مریض شده و نیاز به مراقبت داره حداقل یه وعده براش غذا درست کنید ببرید و یه سر کوچولو بهش بزنید. شاید همین صله رحم کوچیک مثل یه داروی ویتامینه باشه براش و حالشو بهتر کنه. شاید همین غذایی که درست کردید بشه قوت بدنش و حالشو بهتر کنه. 
خیلی باید حواسمون به همدیگه باشه. این روزها خیلی زود دیر میشه ( البته قبلا هم همینطور بوده که شاعر گفته ) ولی نمی دونم در عصر سرعت و ارتباطات چیزی که کم داریم زمانه. خیلی وقت کم میاریم ، خیلی زود آخر هفته میشه، خیلی زود تعطیلات تموم میشه و خیلی زود سفر ما در این دنیا به پایان می رسه و باید بار و بندیلمونو جمع کنیم بریم. خدا کنه لکه سیاهی بجا نذاریم . 
توکل به خدا... 

  • صبا کریمی

یه موقعایی تو زندگی پیش میاد که احساس می کنی همه چی در هم گره خورده و تو فقط می شینی و نظاره می کنی که چرا اینطوری شده. کجای راه رو غلط رفتم.
بچه ها دعواشون شده و تو حرفات اثری نداره روشون. اتاق ها بهم ریخته س و چند بار تذکر دادی به بچه ت که مرتب کنه ولی بی فایده بود. قراره شب مهمان بیاد اونم شام و تو حال و حوصله مهمان داری نداری. همسرت بیماره و سرمای شدید خورده باید آبمیوه درست کنی، سوپ آماده کنی و دمنوش بهش بدی . سرو صدای بچه ها اجازه نمیده اون استراحت کنه و باید کاری کنی محیط خونه آروم بشه. 

اینجاست که احساس درماندگی شدید می کنی. به خودت میگی آخه چه مدیری هستم که نمی تونم از پس چهار تا آدم بر بیام. 
اولین کار اینه که یه نفس عمییییییییییق بکش. بعدم به خودت بگو توانایی من خیلی بیشتر از اینهاست. اگر نبود این جایگاه رو خدا بهم نمی داد. خدا بهم سلامتی جسم و عقل داده باید پاشم. بعدم به کمک دانش اندک روانشناسی که داری یا محبت مادرانه سعی کن بین بچه ها آشتی بدی و با صمیمی کردن جمعشون مثلا اضافه کردن خوراکی و میوه ، به یادشون بیاری که خواهر برادرن :)) خب این که حل شد میری به همسر میرسی و دمنوش و آبمیوه میدی بهش تا قوت بگیره و ویروسها ازش دور بشن. بعدم یه چایی برای خودت دم می کنی و با یک شیرینی خامه ای که ته یخچال قایمش کرده بودی ، روزت رو می سازی و به خودت انرژی تزریق می کنی. حالا نوبت پخت و پزه. چه خوبه یه مدل غذا درست کنی و یه مدل سالاد. غذایی که مهمانت دوست داشته باشه. سعی کن همیشه چیزهایی از قبل نیمه آماده داشته باشی تو فریزر. مثلا من همیشه لپه یا حبوبات پخته یا مرغ یا گوشت های برش برش شده دارم یعنی می تونم در عرض نیم ساعت آش کشک یا برنج ته چین درست کنم مثلا لوبیا پلو یا رشته پلو . اینها کمکت می کنه در عرض کمترین زمان ،غذایی خوشمزه درست کنی. حالا یکم به خودت برس و زیباتر بشو و دوباره برای بچه ها میوه ای چیزی ببر مشغولشون کن یکی دو تا جک تعریف کن براشون و شوخی کن و فضاشون رو شاد کن. 
گاهی شاید به همین راحتی که میگم نباشه ولی مطمئنا صبر چاشنی اکثر زمانهای سخته. صبر و توکل به خدای مهربان که منشاء بی نهایت مهربانی ست. 

  • صبا کریمی

غذا رو آماده کردم.آشپزخونه رو تمییز کردم و به خونه سرو سامون دادم. تو آینه نگاهی به خودم کردم موهامو مرتب کردم یکی دو تا گیره زدم بهشون و یه تغییری دادم به ظاهرم. اعضای خانواده رو صدا کردم و غذا رو بهشون دادم. خوردن و تشکر کردن و بعدم هر کی رفت پی کار خودش . دخترم که امتحان داشت رفت سراغ درسش و آقای همسر هم رفت سراغ گرفتاری های ذهنی و کاری خودش و رفت سر وقت لپ تاپ. پسر کوچیکم رفت سراغ بازی. من موندم و یه آشپزخونه و بازم ظرفای کثیف که همدم خستگی های من بودن. یه لحظه نشستم فکر کردم کجای این زندگی هستم؟ اگر نباشم مشکلی پیش میاد؟ اگر حضور من نباشه خللی به کار بقیه وارد میشه؟ 

شاید این حرف دل خیلی از خانوما بخصوص خانومای خونه دار باشه . قبل از هر چیز وقتی وارد یک زندگی می شیم و بعنوان یک خانوم خانه دار قبول مسئولیت می کنیم و بعدشم بعنوان یک مادر، یک سری فداکاری هایی باید بکنیم و یک سری چیزها رو باید قربانی چیزهای دیگه بکنیم. یعنی شاید آزادی من کم شده باشه و مسئولیت های من چند برابر ، ولی در عوض این فداکاری ، یک معامله ای با خدا کردم و اگر این رو قبول نداشته باشم مطمئنا زندگی به چالش می خوره. همیشه اونطوری که انتظار داریم پیش نمی ره. یه وقتایی اینقدر مرد خانواده درگیر مسائل مختلف کاری هست که شاید حتی یادش بره تشکر کنه بابت چیزی ( البته برای من خیلییی کم پیش اومده که یادش بره) ولی بازم اگر این اتفاق بیفته نباید خودمو سرزنش کنم . چون اونی که باید منو ببینه می بینه و همه این رفتارها و کارهام رو می بینه و خوشحال میشه. من نقش اول داستان خدا هستم. یعنی خدا روم حساب ویژه ای باز کرده. اونه که با عشق منو می بینه و منم باید با عشق حواسم بهش باشه. 
اگر می بینید که اعضای خانواده گاهی اوقات یادشون میره تو جمع کردن سفره یا نظافت کمک کنن بخاطر اینه که دغدغه هاشون شاید زیاد بوده، شاید چون احساس وظیفه آنچنانی نمی کنن که مثلا بعد از مدرسه و اومدن به خونه باید کمک کنن. شاید منم باید حق بدم که دخترم خسته س و شاید با دوستش بحثش شده یا امتحانشو خوب نداده یا هر چیز کوچیک و بزرگ دیگه . شاید همسرم نگران مسئله ای هست و یه مشکلی تو کارش به وجود اومده.وظیفه من آماده کردن خانه بعنوان مأمنی است برای آرامش بقیه خانواده. البته همیشه اینطور نمی مونه. بعدش یادشون میاد که کمک نکردن و میان دست بوسی ( حتماااا) 
نکته: اگه این مسأله همیشگی شده ، یه نقصی در مدیریت خودت داری. نحوه مدیریت کردنت رو با اصول روانشناسانه تغییر بده وگرنه که اگه قرار باشه صفر تا صد همه کارهای خونه رو انجام بدی پنج سال دیگه چیزی ازت نمی مونه که .از همون اوایل سن بچه ها باید بهشون یاد داد در کارهای خونه کمک حال مادر باشن. یعنی یه بچه پنج ساله باید بدونه که وقتی آب خورد لیوانش رو بذاره روی کابینت و توی اتاق رهاش نکنه. این نکات در ظاهر ساده س ولی در آینده اثر چند برابری داره. بعله !!


 

  • صبا کریمی

گاهی چیزایی اتفاق می افته و تموم میشه. و گاهی هم چیزایی اتفاق می افته ولی تموم نمیشه که هیچ ، اثری باقی می ذاره ماندگار. مثل چی؟
 یکی از مهتریناش واقعه عاشوراست. عاشورا یک اتفاق بود در یک نقطه از تاریخ و تمام شد . آیا فراموش شد؟ نه تنها فراموش نشد بلکه تبدیل شد به یک فرهنگ . اینکه بشینیم به واقعه عاشورا گریه کنیم فرهنگ نیست. بلکه اینکه یاد بگیریم در مقابل ظلم ، خاموش نشینیم و در مقابل بی عدالتی ها سکوت نکنیم و به موقع پشت رهبری قرار بگیریم . 

مثال دوم هم فرهنگ حاج قاسمه. حاج قاسم شهید شد اما راهش و مکتبش ادامه داره . جوانان عراقی یا سوری یا لبنانی این رو بهتر می فهمن. دشمن تصور می کنه با از بین بردن جسم حاج قاسم ، رسم ایشون هم از بین میره اما اشتباهش همینه. ما فرزندانمون رو ان شاءالله با فرهنگ حسینی و حاج قاسمی بزرگ خواهیم کرد. فرهنگ حاج قاسم ریشه در فرهنگ حسینی و عاشورایی داره.

الان در برهه ای از تاریخ داریم نفس می کشیم که دور تا دورمون رو جنگ و بی عدالتی پر کرده. چکمه های اسرائیلی رد پاش خیلی جاها کشیده شده و اگه حواسمون نباشه یهو  خدای نکرده می بینیم پا گذاشته روی خاک کشور ما ( که البته کور خونده) -دم امام گرم که به این لکه ننگ بشریت، غده سرطانی لقب داد- ولی یادمون باشه تاریخ همیشه در زمانهای مختلف و با آدمهای مختلف تکرار میشه. این اتفاق ها مکرر افتاده و باز هم خواهد افتاد.

عاشورا پره از درس . همه جور آدم هم توش هست. اونی که در آخرین لحظه غفلت کرد و اونی که در آخرین لحظه به خودش اومد. اونی که دیر جنبید و اونی که درست در بزنگاه پشت امامش دراومد. اونی که بخاطر شهرت و مقام همه چیزو فدا کرد و اونی که همه چیزو فدای دین و امامش کرد. اونی که بصیرت داشت پیروز شد و اونی که فقط دین داشت قربانی شد. حالا که از بصیرت صحبت شد یه نکته بگم؛

رهبری گفتن بصیرت مثل همون نعمت چشم هست یعنی درست دیدن. یعنی گاهی انگیزه داری، قدرت داری،احساس داری ولی بصیرت نداری نتیجه اش برعکس میشه و  میشه منشاء خطر. راه غبارآلوده و تنها ایمان و احساس مسئولیت داشتن کافی نیست. بدون سلاح بصیرت ، شکست خورده ای. الان وقتشه که دوست و دشمن رو بشناسیم . در واقع اگه شمشیر دست کسی دادی و مقابلش ایستادی می تونی بهش اعتماد کنی یا نه . به چند نفر اعتماد داری؟ مطمئن باش تو سرشون چی می گذره و بعد شمشیر بده. یا علی

  • صبا کریمی

چرا باید سختی بکشیم تا به کمال برسیم ؟ چرا یک دانه برای اینکه سر از خاک در بیاره باید تاریکی، کمبود اکسیژن، فشار و اینا رو تحمل کنه تا بتونه زندگی زیبایی در روی زمین داشته باشه؟ 
چرا برای اینکه به ورژن بهتری از خودمون دست پیدا کنیم باید سختی تحمل کنیم تا بفهمیم که خود بهتر از خودمون هست؟ حتما شنیدید این جمله زیبا رو که تا وقتی در شرایط سختش قرار نگیری نمی فهمی چقدر توانایی داری. مثلا اگر مجبور بشی برای حفظ بچه ت خیلی سریع بدویی تازه می فهمی که چه دونده خوبی هستی یا اگر باید یک بار سنگین رو خیلی سریع حمل کنی می فهمی چقدر زورت زیاده.
خب یه مثال دیگه بزنم؛ وقتی می خوای یه ورزشکار حرفه ای بشی ، باید تمرینات سخت بدنی رو انجام بدی . ممکنه تا مدتها بدنت و استخونات درد بگیره ولی در آخر همونی میشی که می خواستی؛ یک ورزشکار روفرم با عضلات قوی. 
زندگی همینطوره. سختی ها مثل خاک هستن که ریشه های ما رو عمیق تر می کنن. پس زندگی بدون سختی ما رو نمی سازه. میشیم یه درخت بی ریشه که با یک بارون تند کج میشیم و سقوط میکنیم. دوست داری سقوط کنی ؟ !!! 

  • صبا کریمی

ایام شهادت بی بی فاطمه زهرا که میرسه، کوچه خیابونا عطر و بوی شهدا رو میگیره بخصوص شهدای گمنام. شهدایی که خانواده هاشون هم نمی دونن کجاست شیر پسرشون . لابد قصه اینه که " آنان که گمنامند زهرایی تبارند" . 
دخترم دیروز بهم گفت که امروز مدرسه شون شهید گمنام میاره. به هر دلیلی خیلی دیر رسیدم ولی باز رسیدم. درست لحظه آخر که تابوت مطهر شهید رو داشتن می بردن رسیدم مقابلش و دستم رو به تابوت رسوندم . خواستم بگم ای شهید عزیز، درسته که دیر رسیدم ولی رسیدم. نکنه اون دنیا منو ندید بگیری و رد شی از کنارم. نکنه اشکای منو نبینی و شفاعتم نکنی.
" اگر دیر آمدم مجروح بودم     اسیر قبض و بسط روح بودم 
در باغ شهادت را نبندید           به ما بیچارگان زان سو نخندید"

* یک نکته بگم؛ امروزه خیلی از بچه ها یا بهتره بگم خیلی از خانواده ها پاشون به حسینیه و تکیه ها و مساجد باز نمیشه متاسفانه و اسیر دنیای خودشونن. و اینجا نیاز به یه فرهنگ سازی جدیه. و چه برنامه ای از این بهتر که بچه های ما رو با شهدا آشنا کنن. این دو هویت به ظاهر غریبه رو باهم مواجه کنن و بتونن ارتباط قلبی بین شون برقرار کنن . حضور شهدا در مدارس نقطه عطفی است که این روزها با اون مواجه هستیم و از خدا می خواهم بچه های ما هم حسینی و زینبی تربیت بشن ان شاءالله.


 

  • صبا کریمی

دنیا ؛ این واژه تکراری و آشنا. تا حالا به معنای دنیا فکر کردین؟

دنیا دو معنی داره: یکی یعنی نزدیکتر (از آخرت) و معنی دیگر یعنی پست تر . یعنی دنیا جایی نیست که بهش دل ببندی. چطور میشه آدم به چیز پست تر و بی ارزش تر دل ببنده ؟ حالا ما اینقدر بهش زرق و برق و زینگیل آلات بستیم شده این. ولی وقتی عزیزی رو از دست بدیم اون موقعس که می فهمیم آره دنیا چقدر حقیره. هر کاریشم بکنیم و هر رنگ و لعابی بهش بزنیم آخرش همون دنیای پست و بی مقداره که گاهی نفس کشیدن هم توش سخت میشه. 
یک روز هستیم و روز بعد نیستیم. نیستیم در واقع همون هستیمه چرا؟ چون تازه س که از خواب دنیایی بیدار میشیم و روح از تعلق مادیش یعنی جسم جدا میشه و تازه می فهمیم پرواز چیه. به مفهوم دیگه ای از زندگی پی می بریم. زندگی اونجاست نه اینجا. اینجا مقدمه ای است برای زندگی . یعنی باید زمینه زندگی خوب رو از اینجا فراهم کنیم. مثل یه مهندس ساختمان که برای اینکه بخاد یک عمارت باشکوه بسازه اول باید یه عالمه کارهای سنگین مثل کندن زمین و پی ریزی و ... انجام بده و کلی مقدمه بچینه.

این  دنیا هم پی و شالوده زندگی بهتر تو اون دنیاست. حواسمون باشه یه روزی این همه زینتی که به پای دنیا بستیم در چشم ما هیچ میشه و حتی ذره ای از اون رو نمی تونیم با خودمون ببریم. اون چیزی که میشه بار سفرمون همون اعمال و نیات ماست. خدا کنه زرنگ باشیم و فریب دنیا رو نخوریم. 

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا. خدا آخر و عاقبت همه مون رو به خیر کنه. ان شاءالله

  • صبا کریمی

دیدین ذرات گرد و غبار رو در  تلألو پرتوهای خورشید بالا و پایین میشن.

یا فاطمه جان، من همان ذره غبارم در پرتو نور زیبایت.

 آیا بازم حواست به این ذره ناچیز گرد و غبار هست؟

 خسته ام. دعایم کن مادر. 

 

  • صبا کریمی