آرمان عزیز...
در رو وا کردم دیدم هیچکی نیست. برگشتم دیدم خانومی داره با دوستاش میاد. بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم هنوز کسی نیومده که. اون هم گفت : نیومده؟ سرمو بلند کردم.یهو نگاهش به نگاهم گره خورد. چشماش چقدر برام آشنا بود. انگار این نگاه رو جایی دیدم.
جزو اولین نفرایی بودیم که وارد حسینیه شدیم. قرار بود اینجا مراسم دومین سالگرد شهید آرمان علی وردی باشه. من با بچه هام هم بنا به شرایطی مجبور بودم خیلی زود بیام. اون خانوم و همراهاش هم مثل ما زود اومدن. بعد از نماز ، درست روبروی ما نشستن. بعد از نماز خیلی با حوصله جمعیت اضافه می شد!! این حسینیه یکی از خوبیاش این بود که علاوه بر اینکه فضای خیلی دلباز و زیبایی داشت، پرده حایل بین خانمها و آقایون رو بر میداشتن و ما مستقیما می تونستیم مجری و مداح و سخنران و کلیپ ها رو ببینیم. وقتی خانمها مستقیما نتونن به برنامه دسترسی داشته باشن، سرو صدای جمع زیاد و اذیت کننده میشه ( یکی از علتهای سروصدای پشت پرده)
مجری شروع به صحبت کرد. بعد هم کلیپی از شهید آرمان گذاشتن که خانم بغل دست من گفت: فکر کنم اون خانومه که اونجاست مادر شهیده. به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. باورم نمی شد. همون خانومی بود که در لحظه نخست ورودم دیدمش. تازه فهمیدم چرا اینقدر چشمهاش برام آشنا بود. چقدر جوان و آرام بود. من و خواهرم که تازه اومده بود بلند شدیم و مادر شهید رو گرم در آغوش گرفتیم و صورت ماهش رو بوسیدیم. جمله ای هم بهش گفتم.
وقتی برگشتیم نشستیم خواهرم ازم پرسید که به مادر شهید چی گفتی.
و من به مادر شهید گفتم:" یکی از شهدایی که وقتی صورتش رو می بینم اشک ناخودآگاه از چشمام جاری میشه شهید شماست." شهید آرمان. چقدر مظلومانه و غریبانه شهید شد. شهید آرمان یک بچه دهه هشتادی ، حاضر شد جونش رو بده ولی تن به درخواست آشوبگران برای اهانت به رهبری نده.
پانوشت: یه شهید دیگه که اسمش دلم رو آشوب می کنه، شهید رئیسی، رئیس جمهور عزیزمون هست که در اوج تلاش و خستگی، غریبانه از دست ما رفت.
روح همه شهدای عزیز و مظلوم ما شاد . ان شاءالله ما رو دعا کنن. شهدا و علما زنده هستند و در جمع ما حاضر و ناظرند. چه خوبه که ازشون بخواهیم دعامون کنن تا از همین روزمرگی ها ، از همین پله های بی اهمیت زندگی بتونیم به کمال برسیم.
- ۰۳/۰۹/۰۳