طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

طراوت صبح

یه مامان خونه دار که نویسندگی رو دوست داره

سلام خوش آمدید

با دیدن چهره مهران ،حس بدی بهش دست داد . حتی احساس کرد روی پلی ایستاده که در حال ریزشه. هر کاری کرد نتونست خودشو نگه داره. سینا متوجه شد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. با تعجب گفت:" چی شد یهو ؟ حالت خوبه؟" و مهناز حالش خوب نبود . به جای جواب دادن به سوال سینا، دنبال جوابی برای سوال خودش بود که "چرا برای آینده عجله کردم ؟"
و سینا در بهتی عجیب موند از این اتفاق. تو دلش غوغایی بود.شک مردونه به جونش افتاد:" چرا اونطور از مهران تعریف و تمجید کردم؟ زیادی آب و تابش دادم. " 
هنوز یک هفته از "بله "گفتن مهناز نگذشته بود. قرار شد تو فرصت مناسب باهم عقد کنن .اما حالا سینا خسته از جواب ندادن های مرجان ، به سراغش رفت ولی با چهره خسته و بی انرژی همسر آیندش مواجه شد. مرجان به بهانه های مختلفی مثل امتحان، یا فشار کاری یا ... سینا رو از همون مسیری که اومده بود ، برگردوند.
الان دیگه ذهن مهناز درگیر چیز دیگه ای شده بود. هنوز هم دیر نشده بود. میتونست آینده رو نجات بده.
**
منتظر تاکسی بود که ماشینی جلوش ایستاد . اما راننده کسی نبود جز مهران. مهران سلام کرد و اجازه خواست تا جایی اونو برسونه. مهناز هم بعد از کمی تأمل و شرمندگی سوار شد. مهران خیلی خونسرد و دوستانه سر صحبت رو باز کرد و از تحصیلات و کارش و سختی کار تو کشور دیگه گفت. ولی از اینکه در این شرایط سخت تونست موفق بیرون بیاد- طبق گفته های خودش- نشون می داد پسر مقتدر و توانمندی هست .تعریفهای سینا کاملا درست بود. مهناز با جون و دل به حرفهای مهران گوش می داد . کم کم شخصیت مهران براش جذاب شد و همونقدر شخصیت سینا ، کم ارزش. 
****
سینا بود که دستشو از روی دکمه زنگ بر نمیداشت. مهناز به سرعت خودشو به دم در رسوند و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ چرا عصبانیتت رو سر این بیچاره خالی می کنی؟ "
سینا با چهره ای که تابحال رو نکرده بود برگشت و به مهناز ننگاهی پر از خشم کرد و گفت: چی شده که دیگه جواب تماسای منو نمیدی؟ اگر مشکلی هست صاف تو چشام نگاه کن و بگو. خجالت نکش."
مهناز هم بی توجه به احساسات خرد شده سینا ، تو یه جمله حرفاشو زد:" ما باهم خوشبخت نمیشیم سینا" و انگشتر نشانی که حتی توی تاریکی شب نگین سرخش برق می زد رو از انگشت ظریفش درآورد و سمت سینا گرفت. 
سینا مات چشم دوخت به دستهای لرزان مهناز . همون دستهایی که قرار بود باهاش آینده ش رو بسازه .همون دستهایی که می خواست توی دستای مردونه ش بگیره و تا آخر خوشبختی هم مسیر بشن. سینا با صدایی که امید ازش رخت بربسته بود گفت: " یه روزی پشیمون میشی " و بدون اینکه دستشو دراز کنه برای گرفتن انگشتر ،دور شد و رفت. 
**
حالا دیگه رابطه مهران و مهناز تقریبا خیلی دوستانه شده بود. مهران همون کسی بود که خیلی از دخترها آرزوی ازدواج با اونو داشتن. این تفکر بلندپروازانه مهناز که هر چیز خوبی به خودش تعلق داره ، اونو از حقیقت دور کرد.

حرفهای مهران اونقدر قشنگ بود که مهناز رو تا اوج رویاهاش می برد. چطور میشه مردی اینقدر احساسهای لطیف و شاعرانه داشته باشه؟ بی صببرانه منتظر روزی بود که مهران ازش خواستگاری کنه و اونو با خودش ببره. تحصیلات عالی ، شرایط کار خوب ، زندگی تو کشوری که رنگ آرامش داشته باشه  همه اینها در انتظار مهناز بود . البته شاید.
دو ماه گذشت و مهناز همچنان در انتظار وعده رویایی مهران روزها رو شب می کرد. اون شب خسته و داغون روی تختش ولو شد نگاهی به گوشی انداخت. پیامی بازنشده ، از طرف مهران بود . قلبش به تپش افتاد. متنی طولانی شبیه یک نامه . باز کرد :" سلام مهناز خانم! الان که داری این پیامو می خونی ، من سوار هواپیما شدم و دارم بر می گردم. لحظات خوبی رو باهم گذروندیم اما بیشتر برای تو نه برای من که از آخر این داستان باخبر بودم. مطمئنم با خوندن این پیام برای همیشه ازم متنفر می شی و حق هم داری. فقط اینو بدون هنوز خیلی بچه ای، هنوز معنی زندگی مشترک رو نفهمیدی ، هنوز غرق رویاهای خودت هستی و چشمت از واقعیتهای زندگی دوره. سینا صمیمی ترین دوست منه و من هرگز نمی تونم بهش خیانت کنم. ازم یه خواسته ای داشت و من هم انجام دادم. همه اینها برای محک زدن تو بود. برای اینکه سینا بفهمه چقدر خاطرشو می خوای. به ازای چه چیزهایی حاضری دست ازش برداری .  و تو شکست سختی خوردی. و مطمئنم برات یک درس میشه محکم تر پای تعهداتت بایستی و ازشون محافظت کنی. دنیا پر از رنگ و لعابه . و آدم عاقل کسیه که همه این رنگها و زیبایی ها براش بشه وسیله ای برای حفظ هدفش نه برای تغییر  هدف. شاید هنوز دیر نشده باشه. سینا هنوز دوستت داره. مهران"
این متن مثل پتکی بود که بر آرزوهای نافرجام مهناز کوبید و در یک لحظه همه چیز رو ویران کرد. 
با چهره ای رنگ پریده نشست روی تختش. نگاهش رو دوخت به جعبه های کادویی سینا که هنوز داخل کتابخونه جلوه ش رو به رخ مهناز می کشید . 

*** امیدوارم از خوندن این قصه لذت ببرید. مطمئنا متوجه میشید که این داستانها که زمینه اجتماعی- عاشقانه دارن صرفا سرگرم کننده نیست. بلکه "بخونید یه چیزی یاد بگیرید" می باشد برای شما دخترهای دم بختی که دارای کله هایی هستید که بوی قورمه سبزی میدهد 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۰۰
  • صبا کریمی

با رفتن ساره ، دل فاطمه پر آشوب شد. چادر سرش کرد و از خونه زد بیرون ولی هنوز دو قدمی نرفته بود که ذهن پر از سوالش، پاهاشو قفل کرد. کمی ایستاد و این بار مسیر حرکتش رو به سمت مسجد عوض کرد.
**
به خونه که رسید ، اجازه نداد فکر اضافه ای اونو از تصمیمش برگردونه. گوشیو برداشت و شماره گرفت: " بله بفرمایید!" با شنیدن صدای رضا آب دهانش خشک شد . لحظه ای تعلل کرد . صدای نفس نفس زدنش با صدای قلبش همزمان شده بود. به سختی کلمات رو بیان کرد :" سلام ، می بخشید با ساره جان کار داشتم. "
شنیدن همین صدای آشنا کافی بود که رضا رو سر جاش میخکوب کنه. در حالیکه سعی میکرد هیجان رو از صداش بدزده گفت: " فاطمه خانم. شما هستید؟ "
اگر درصدی فکر می کرد رضا صدا رو تشخیص میده ، هرگز تماس نمی گرفت. حالا دیگه کار براش سخت تر شده بود. " خوبید آقا رضا؟ ساره جان نیستن؟" 
رضا مطمئن بود این تماس ، نتیجه حرفهای ساره و در واقع حرفهای خودشه ولی در یک لحظه از کارش پیشمون شد؛ کاش بیشتر روی تصمیمش فکر می کرد . لرزش صدای فاطمه آزارش می داد ولی دوباره مصمم شد . خواست با اطمینانی که الان دیگه تو کلامش نبود بگه که حرفم عوض نمیشه  ولی ادامه صحبت فاطمه مانعش شد:" امروز خواهرتون اومده بودن اینجا. راستش احساس کردم  چیزی می خواستن بگن ."
رضا روی زانو نشست. حالا گوشی تلفن هم برای دستهای پر توانش سنگین بود. چند لحظه قبل فکر کرد همه چی تمام شده و دیگه راه برگشتی نیست. اما یکبار دیگه می تونست به فاطمه و آرزوهاش و حتی آرزوهای خودش فکر کنه. فاطمه ارزش اینو داشت که خواسته هاشو تغییر بده .اینجا بود که لبخند معناداری روی صورتش نشست و چهره اش رو دلنشین تر کرد. اولین بار بود از اینکه کسی به حرفش گوش نکرد ذوق کرد. تو دلش به ساره احسنت گفت. بالاخره از بین کلمات  بهم ریخته ذهنش به گفتن این جمله اکتفا کرد:"باید یک بار دیگه ببینمتون . خداحافظ" . و دوست نداشت دیگه این فرصت دوباره رو از دست بده. 

گوشی هنوز در دستان بی حرکت فاطمه قرار داشت. دلش می خواست رضا همچنان حرف بزنه و اون گوش کنه با این وجود این خداحافظی بهش حس شیرینی داد. قلبش آروم شد. حالا دیگه همه تصورات قبلی براش بی اهمیت شد و شیرینی لحظه دیدار مجددا جلوی چشماش قرار گرفت.دوست داشت به رضا بگه دوست داره تو شهری برای رسیدن به آرزوهاش تلاش کنه که اون هست. گاهی یه آدم از هر آرزویی باارزشتر میشه ، یعنی میشه همه آرزوهای یک نفر.
 احساس می کرد با رضا زودتر به همه خواسته هاش می رسه. 

 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۳۸
  • صبا کریمی

اومد خونه یکراست رفت سراغ مادرش : "آخ آخ حاج خانوم کجایی ؟"
- " باز چی شده ساره خانوم ؟ مورد جدید پیدا کردی ؟"
-" مورد که نه ، بگو شاه ماهی ، اصلا بگو شاخ نبات "
-" عجب . خب من می شناسم؟"
_"خواهر فرزانه خانم. شاید دیده باشی . به ندرت مسجد میاد چون همش سرش تو کتابه ."
_ "حالا هم یه ساعت نشده رفتی مسجد و پسندیدی ؟"
_ " شما بگو یک لحظه ، بگو یک ثانیه. ازون دختراییه که رو هوا می برنش "
_ " استغفرالله"
_ "اگر نظر دخترتو می خوای ، بنظرم تا دیر نشده دست بجنبون حاج خانوم"
**
رضا چند ماهی می شد سر کار می رفت. بعد مدرسه دیگه دنباله دانشگاه رو نگرفت. دوست داشت حالا که می تونه ، کار کنه تا دستهای پینه بسته پدر طعم استراحت رو بچشه.سختی کار تو کارخونه ، لاغرش کرده بود ولی جنم و جوونمردیش رو چند برابر بیشتر. درست شبیه پدر یه مرد شده بود.

هنوز نرسیده به خونه ، ساره رو روبروی خودش دید :" سلام داداش گلم . خسته نباشی ."
رضا خنده ای تحویل داد و تو چشمای خواهر نگاه کرد و گفت:" درمانده نباشی . خبر جدیدیه؟"
مادر از آشپزخونه صدا زد : "بیا اینجا پسرم. خبرا پیش منه " 
رضا راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد و گفت: "حاج خانوم رضات اومد. بفرما که چه در چنته دارید؟"
مادر نگاه مهربونش رو به صورت خسته و عرق کرده پسر دوخت و گفت: " البته خیلی جدی نیست. فعلا دیده و پسندیده این همشیره شما. شما نشنیده بگیر."
ساره چشماشو گرد کرد و گفت: " یعنی چی که نشنیده بگیر. مامان میگم از زیر زبونش کشیدم . فاطمه اهل زندگیه . خیلی خلق و خوش شبیه رضاس." و بعد رو کرد به رضا و گفت: "داداش می دونی که الکی از کسی تعریف نمی کنم. خصوصا تو این زمینه که اصلا شوخی ندارم ."
از چشمان رضا لبخند می بارید. سیاهی چشماش پر شد از درخششی روشن. با لحن شوخی که دنبال جواب جدی می گشت گفت: ما حاضریم. کی بریم ایشالله؟"
ساره گفت : ایشالله به زودی . خیلی زود.

**
با صدای مادر ، رضا به خودش اومد. 
- " رضا جان ، میگم چی صحبت کردین ؟ خیلی طولانی شد، گفتم نکنه دختره نه بیاره دلتو بشکونه. از خانوادش راضی بودی ؟ اونام مثل خودمون بودن. خدا رو شکر اهل دین و ایمونن"
رضا که انگار هنوز در میانه فکر کردن بود و محو تماشای دیوار روبروی اتاق ، افکار پریشونش اجازه نداد لبخندی هرچند زورکی به صورتش بشینه با صدای ملایمی گفت:" بله مادر ، خانواده خوبی بودن. اهل خدا و پیغمبر . دختره هم ... "
مادر که هول بود گفت: " خب دو کلوم حرف بزن مادر جان. کی جواب می ده ایشالله؟"
_  "یه هفته مهلت خواست. دعا کنید مادر"

رضا بی حوصله بلند شد و به اتاقش رفت. در یک حرکت خودشو روی تخت انداخت و این بار خیره شد به سقف . فکرش متمرکز شد به چند ساعت قبل . همه جملات تو ذهنش مرور شد:
_ "من شما و خانواده تون رو خوب می شناسم. خیلی برام قابل احترامید. من زندگی مشترک رو دوست دارم ولی همونقدر دوست دارم درسمو ادامه بدم . من دانشگاه تهران قبول شدم و ... "
بلند شد و نشست . سرش رو در میانه دستاش گرفت و خم شد. 
_ " شما دوست دارید همسرتون ادامه تحصیل بده یا کار بیرون از منزل داشته باشه؟"
چطور نتونست بهش بگه که دلش نمی خواد زن آینده ش بیرون از خونه کار کنه یا جای دور درس بخونه. 
بلند شد و ایستاد و خودشو توی آینه نگاه کرد .
" البته برای من نجابت و صداقت و ایمان مرد خیلی مهمه . اینها چیزهای کمیابیه این روزا . و فکر می کنم شما همه این ویژگیها رو دارید. ".چقدر با اطمینان حرف می زد.انگار سالهاست اونو می شناسه.  صورت رضا از خجالت سرخ شده بود .تا حالا هیچ دختری ازش اینطور تعریف نکرده بود. 
** 
رضا در رو باز کرد. چهره برافروخته ساره جلوش سبز شد. بدون هیچ تعللی وارد حیاط شد ، چادرشو از سرش کشید و نشست روی پله:" چرا مجبورم کردی جواب رد بهش بدم؟  فاطمه فرشته س رضا! "

چشمهای رضا پر از اشک شد .بدون هیچ جوابی کنار ساره نشست. انتظار ساره فایده ای نداشت. دریغ از شنیدن کلمه ای . برگشت تا خوب صورت برادرشو تو نور کم حیاط ببینه. تاحالا چشمهای رضا رو اینطور ندیده بود.
" من که می دونم دلت باهاشه . می دونم که خاطرشو میخوای. چرا نه میاری؟ چرا می خوای با دلت بجنگی؟ بخدا فاطمه هم دوستت داره. خودم از حرفاش فهمیدم. " 
این بار رضا هم بلند شد و روبروی خواهرش ایستاد: " خودت بگو ، دلت میاد آرزوهای یک دخترو خراب کنم؟ اون آرزوشه ادامه تحصیل بده. من نمی تونم ساره جان. نمی تونم با یه عمر زحمت دختری بازی کنم که پدرش به زور کارگری براش آرزوها داشته . نمی تونم این همه استعداد و تو خونه خودم به هدر بدم. اصلا اون بخواد هم من نمی خوام از آرزوهاش دست بکشه ." 
ساره دلش می خواست بازم حرف بزنه. اونقدر حرف بزنه تا رضا رو قانع کنه از تصمیمش برگرده. اما این کارو نکرد. هر دو ساکت نشستن و خیره شدن به در حیاط. بدون هیچ حرکت و بدون هیچ سخنی! 

اما این پایان ماجرا نبود چون شخصیت فاطمه روی دیگری هم داشت که رضا ازش بی خبر بود!
منتظر باشید تا قسمت دوم داستان رو در روزهای آتی براتون بذارم. امیدوارم قابل بدونید و تو وبلاگم نظر بدید. هر نظری برای من خیلی با ارزشه .

یا علی تا قسمت دوم ماجرا :)


 

  • ۴ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۴ ، ۰۲:۴۹
  • صبا کریمی

کار و بار  زیادی نداشت. صبح تا شب علاف رو پله مغازه می نشست. مشتری هم اگر می اومد ، کاراشو راه می انداخت و دوباره سر جاش می نشست. زنجیر نقره ای رنگ با حلقه های درشت و محکمی دستش می گرفت و میچرخوند تا وقتش به بطالت نگذره !!
آمار همسایه ها رو خوب داشت : خبر داشت کی امشب خونه ست ، کی مهمون داره ، کی عروسی کرده ، کی مرده س و کی زنده .
نه لات بود نه نماز خون . ولی مورد اعتماد همه بود. پسر بی شیله پیله ای بود. مرام و معرفت داشت.
اگر خانمی از کنارش رد می شد خیلی سنگین روشو سمت دیگه ای می کرد . شرم داشت تو چشمای کسی نگاه کنه . اما حکایت دختر همسایه روبرو، یه چیز دیگه بود.
عاشق شده بود. اما عشقی که از دید او ممنوعه بود.

مرضیه دختر زیبایی بود. یه دختر محجبه چشم و ابرو مشکی . همین توضیح بهش ثابت می کرد این وصلت شدنی نیست.
هر روز می دیدش. مخصوصا ظهرا که از مدرسه می اومد. حتی جرأت نمی کرد تو صورتش نگاه کنه. دیدن سایه ش هم قلبش رو به تپش می انداخت.

مرضیه خانواده ای معتقد داشت، شاید کمی هم جدی تر. مرضیه کجا و اون با خانواده بهم ریخته اش کجا!! پدری که اهل سیگار و منقل بود و گهگاهی سری به مغازه می زد و مادری که سالها پیش رهاشون کرده بود. 

پسر اما سخت دل بسته بود. جمعه ها براش عذاب آور بود . ایام تعطیل رو دوست نداشت.
مرضیه تا حدودی اونو می شناخت.مثل بقیه اهالی محل که می شناختنش؛کوچکترین بی احترامی ازش ندیدن. کم تحرک بود ولی به ورزشکارا شباهت بیشتری داشت؛ چارشانه و قوی. با وجود اون، کسی جرأت نداشت نگاه چپ به دخترای محل بکنه. 
زمان گذشت و گذشت و کم کم جرأت پیدا کرد. مرگ یه بار شیون یه بار. 
بالاخره تصمیمشو گرفت. تو یک نامه ، تمام حرف دلشو نوشت . با خطی که زیبا بود و با همون احترامی که تو کلامش داشت جملاتش رو نوشت.منتظر موند. نشست روی همون پله و چشم به راه دوخت. با دیدنش بلند شد و این بار بر خلاف قبل، به سمتش رفت. همینطور که نگاهش رو به زمین دوخته بود گفت : یه خواهش ازتون دارم بعنوان همسایه.لطفا این نامه رو بخونید. خیلی مهمه. 
مرضیه سرشو بلند کرد و تو چشماش نگاه کرد و گفت: برای منه؟ 
_" بله " .فقط همین کلمه رو تونست بگه
بعد از  چند ثانیه تأمل، دستش رو دراز کرد و نامه رو گرفت و با سرعت دور شد.
***
چند روز گذشت اما خبری نشد . حتی یک ساعت قبل از تعطیلی مدرسه ها می نشست روی پله و خیره خیره نگاه می کرد به آسفالت های پر از فراز و نشیب که شاید بالاخره بیاد. 
***
بیرون پر از سر و صدا بود. از خونه پرید بیرون. کوچه رو چند تا ماشین پر کرده بود. نور روشن ماشینا چشماشو می زد. بعد از اون، آدما بودن که از ماشین ریختن بیرون و حرکت کردن. مسیر حرکتشون رو با چشمهای نگرانش دنبال کرد؛خونه مرضیه؟؟!! چه خبره؟ صدای شکستن قلبش رو شنید. صدای خرد شدن احساسش ... .
در باز شد. مهمانها یکی یکی داخل شدن. تنها دیدن یه نفر بود که اونو سر جاش میخکوب کرد: پسری با کت و شلوار و یک دسته گل. همه وجودش یخ شد.
نگاهش به در روبرو خشک شد . پدر مرضیه سرشو از چارچوب در بیرون انداخت . در یک لحظه زمان ایستاد. چنان نگاهی به او کرد که کاخ آرزوهاش ویران شد. 
رفت و در رو پشت سرش بست. 
دنیا بود که آوار شد روی سرش.
***
چند ماه گذشت. هر بار مرضیه با همسرش به خونه پدری می رفت ، نگاهی به در روبرویی می انداخت. صاحبای این خونه چند وقتی بود که عوض شدن . خاطراتش رو مرور کرد؛ نامه ای که گرفت و خوند، نامه ای که به اون شعفی مبهم همراه با نگرانی داد، نامه ای که به دست پدر افتاد و ... . گاهی چقدر راحت مسیر زندگی عوض میشه . 

** چقدر خوشحال می شم نظرتونو درباره این نوشته ام بدونم. محبت کنید و انتقاد کنید.



 

  • ۵ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۵۱
  • صبا کریمی

معامله 

مائده ختر نسبتا آزادی بود. آزاد از نظر حجاب. خانواده ش اونو در انتخاب پوشش، آزاد گذاشته بودن. از نظر اون حجاب یعنی محدود شدن زن . دور و بریاش مثل خودش بودن ، از دخترخاله بگیر تا خاله و عمه و ... . تنها خانم چادری که همه جوره باب سلیقه ش بود استاد طلوعی بود. استاد یکی از درسهاش. خانم طلوعی از دید مائده یک زن  تمام عیار بود، اخلاقش بی نظیر بود ، استاد فوق العاده ای بود که اغلب شاگرداش علاقه عجیبی بهش داشتن. علاوه بر اون آراستگیش در عین پوشش چادر براش جذاب بود.
مائده دختر زرنگی بود و عاشق رشته تحصیلیش. به همین خاطر بر خلاف میل مادرش ، اصلا به ازدواج فکر نمی کرد. دوست داشت تا جایی که میشه تحصیلاتشو ادامه بده .
***
هوای بهاری تو محوطه سبز دانشگاه دوچندان مطبوع بنظر می رسید. بارون شب قبل، همه جا رو باطراوت کرده بود، از آسفالت کف حیاط تا نرده های تزئینی، تا درختا و گلا همه چی می درخشید. داشت میرفت سمت دانشکده که چشمش افتاد به استاد طلوعی که روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفت و سلامی توأم با احترام تحویل استادش داد.
استاد لبخندی زد و بعد از سلام ازش خواست بشینه کنارش. در کمال تعجب نشست و به صورت استاد نگاه کرد. چهره مصمم استاد رو دوست داشت. چهره ای که در عین جدی بودن، لبخندی به همراه داشت.
استاد بی حاشیه با لهجه ای که به دل می نشست شروع به صحبت کرد : "مسئله ای هست که می خواستم درموردش باهات صحبت کنم. با دقت گوش کن و در موردش فکر کن و بعد جواب بده. فکر می کنم منو خوب می شناسی . ما از خانواده معتقد و مذهبی هستیم . دوست داریم تا جایی که میشه زندگیمون رنگ اسلامی داشته باشه. چند وقتی زیر ذره بین من بودی. شخصیتت رو دوست دارم. شما دختر باحیا و باهوشی هستی . به همین دلیل دوست دارم عروسم بشی ولی فقط یه شرط داره.شرطش هم یک کلمه ست " حجاب" . اگر بتونی با مسئله حجاب کنار بیای ، وارد فاز بعدی خواستگاری می شیم. یه هفته بعد نظرتو بهم بگو عزیزم." 
" ازدواج؟ حجاب؟ دو مسئله ای که ازش فراریه؟ " میخکوب شد روی همون نیمکت بدون حرکت اضافی. کم کم گونه هاش از شدت گرما سرخ شد . استاد بلند شد و رفت با همون سرعت که حرفاشو زده بود.
به جای اینکه با همون عقیده قبلی، " نه" محکمی به این پیشنهاد بده و پرونده رو ببنده، در هجوم سوالات عجیب و غریب ذهنش ، سرگردان موند :"من؟ حجاب؟ ازدواج؟ اصلا پسرش کیه؟ چکارس؟ چه شکلیه؟ چرا ازم خوشش اومده؟" و این برای خودش هم عجیب بود.

با این سوالا، به یاد  دوستش پری افتاد. پری دختر جالبی بود، علاقه عجیبی به کنجکاوی درمورد زندگینامه آدما داشت. یعنی آمار هرکی رو می خواستی بگیری ، باید سراغ پری می رفتی. 
با یک تماس فوری و مختصر از پری خواست خودش رو برسونه .
پری حافظه قوی داشت ، البته در زمینه تخصص خودش ! نفس زنان خودش رو کنار دوستش روی نیمکت فلزی انداخت : "خب بگو ببینم جریان چیه؟ رنگ رخسارت که مشکوکه . کسی چیزی بهت گفته؟"
-" خانم طلوعی "
-" خانم طلوعی چی؟ چیزی شده ؟ "
" خانم طلوعی ازم خواستگاری کرد."
" از تو ؟" و کلمه "تو " رو طوری بیان کرد که یعنی چنین چیزی امکان نداره.
مائده ادامه داد: " خواستگاری اونم با شرط و شروط." 
دوستش لبخند معناداری زد و گفت: "آهان. خواستگاری با شرایط ! خب؟"
مائده مکثی کرد و گفت : " ازت می خوام آمار این پسرش رو بهم بدی. همین" .
پری یهو ایستاد و با صدایی که ترکیبی از هیجان و جیغ بود گفت: " آمارشو دارم بابا. اسم این آقای خوش تیپ آرشه و چهار پنج سالی از ما بزرگتره. دکتراشو گرفته . اینا خانوادگی خوش اخلاق و موقرن . خیلی هم وضعشون توپه . تو یه کلمه بهت بگم خیلی باکلاسن "
مائده نتونست لبخند حاکی از رضایتش رو پنهون کنه. ادامه داد: "گفتم که شرط گذاشت برام  و اونم پوشیدن چادره. "
پری ولی مثل مائده نبود. از همه مدل استایلی برای پوشش استفاده می کرد. حتی گاهی با چادر می اومد دانشگاه. در کل حس بدی نسبت به مساله چادر نداشت .
پری خندید و گفت:" چادر؟ از نظر من که قضیه تمومه. چادر در ازای این همه چیزای خوبی که گفتم؟ بنظر خودت اگر بذاری رو کفه ترازو نمی ارزه؟ بنظر من این شرط نیست، بلکه شانسه که زیادم نمیاد سراغت. چه اشکالی داره بخاطر همه چیزای خوبی که به دست میاری چادر سرت کنی؟
-" درسته ولی این دیگه عقیده نیست ، فقط معامله ست . "
-" خب معامله کن. ما که تو همه چی معامله می کنیم . این هم یکیش."
-" اگر عقیده نباشه و فقط یه پارچه رو رو سرم حمل کنم بنظرت قشنگه؟ بنظرت وجدانم قبول می کنه ؟ پس خودم چی میشم؟ من یه عمر با مسئله حجاب جنگیدم می فهمی؟ حالا چطور می تونم به این راحتی قبول کنم؟"
پری فهمید که مسئله جدیه و دوستش واقعا داره به پیشنهاد استادش فکر می کنه. به چشمای عسلی دوستش نگاه کرد و گفت: " خب بنظر من در مورد حجاب و فلسفه ش تحقیق کن دختر. شاید چیزی نباشه که تو فکرشو می کنی. برو ببین چه لزومی داره موهامونو بپوشونیم. اونم موهای به این قشنگی! " 
و مائده به فکر رفت. فکری عمیق ، طوری غرق در افکارش شد که رفتن دوستشو نفهمید.

***
بالاخره شب خواستگاری رسید. همونطور بی حرکت روی صندلی داخل آشپزخونه نشست. حتی وقتی زنگ در به صدا در اومد و مهمونا اومدن داخل .  نمی دونست کارش درسته یا نه. آرش کسی نبود که بشه به این سادگی ازش گذشت. پسر خوب و درسخون. همه از اخلاق خوبش تعریف می کردن. یه آقا دکتر تمام و کمال. از استادش خواست که تو یه جلسه پسرشو  ببینه و باهاش صحبت کنه و استاد طلوعی خیلی راحت قبول کرد. جلسه ای که نمیشد اسمشو خواستگاری جدی گذاشت. بیشتر فرصتی برای صحبت و بیان عقیده ها بود.
مادر استکانا رو پر چایی کرد و داخل سینی گذاشت و دست دخترش داد. مائده چادر سفیدی که چادرنماز مادرش بود سر کرد. صورت سفیدش با چادر زیباتر شده بود . سینی به دست وارد سالن شد.  چشماش به خانم طلوعی که نزدیکش بود افتاد و سلام داد.
خانم طلوعی بلند شد سینی رو از دستش گرفت و آروم در گوشش گفت: "می دونم با چادر برات سخته سینی رو نگه داری عزیزم. بیا بشین "
سینی رو روی میز گذاشت. دست مائده رو گرفت و کنار خودش نشوند.
از خجالت به زحمت سرش رو بلند کرد تا نگاهی به جمع حاضرین بندازه. دنبال چهره آرش گشت اما توی جمع نبود. یکه خورد و این بار با دقت بیشتری دنبالش گشت ولی بی فایده بود.
خانم طلوعی با همون جدیت و تومأنینه گفت : "پسرم رو معرفی می کنم؛ آقا آرمان . من دو تا پسر دارم ، آرمان و آرش که دوقلو هستن و هر کدوم تو رشته جداگانه ای درس خوندن و مهارتهاشون فرق داره. آقا آرمان علاقه شدیدی به مکانیکی داشتن و الان تو حرفه شون استادی هستن برا خودشون. "
استاد تو بیان مطالب ، مقدمه ای نمی ذاشت و اصل مطلب رو نشونه می گرفت.
هاج و واج ایستاد و نگاهی به چهره آرمان کرد. تو دلش پری رو نفرین کرد! تا اونجا که ذهنش به یاد می آورد، دوقلوها باید یه شباهتی به هم داشته باشن ولی این دو تا برادر زمین تا آسمون باهم متفاوت بودن. آرش کجا و ... 
گیج شد. یهو همه فکرایی که این یه هفته باهاش درگیر بود به مغزش هجوم آوردن؛ خوش تیپ ، حجاب ، دکتر ، چادر  . حالا گزینه جدیدی به روش باز شد .
آیا حالا می شد معامله کرد؟ 

 

  • صبا کریمی

هشدار : اگر می خواهید این قصه را عمیقا لمس کنید ، تنهایی بخوانید . چراغها را هم خاموش کنید. 

 

رعد و برق شدیدی می زد که دل شبو مثل روز روشن می کرد و ترس رو به اوجش می رسوند. نمی دونست قراره هوا اینطوری بشه وگرنه شاید پیشنهاد نمی داد که بمونه خونه . پدر و مادرش رفته بودن مهمانی خانوادگی و اون خواست که به درسها و کارهای عقب افتاده ش برسه . هنوز به این خونه عادت نکرده بود. بعد سالها آپارتمان نشینی ، زندگی تو یه خونه دوبلکس وسط باغ پر از درخت براش تجربه ناآشنایی بود. 
با هر رعد و برق، نور از پنجره ها به  تمام خونه هجوم می آورد و همه جا رو روشن می کرد. 
برای خیلی ها عجیب بود که پدرش چطور یهو تونست خونه ای به این بزرگی بخره . برای خودشم همینطور. حتی مادرش هم دوست نداشت تو خونه ای نماز بخونه که معلوم نیست با کدوم پول خریداری شده!! اخلاق پدر و مادرش زمین تا آسمون متفاوت بود.
چشمش به کنترل تلویزیون افتاد. نشست جلوی تلویزیون و روشنش کرد .صدا رو تا آخرین حدش بالا برد تا صدای دیگه ای رو نشنوه، اما قدرت صدای رعد و برق همه هوش و حواسش رو برده بود.
بعد از نیم ساعت همه چی آروم شد. کمی دیگه نشست همونجا. پلکهاش سنگین شده بود . هنوز چشماشو نبسته بود که همون لحظه احساس کرد بادی از کنار گوشش رد شد. اونقدر سریع و سرد بود که انگار همه وجودش یخ شد. ناخودآگاه بلند شد و نگاهی به دور و بر کرد. همه چی طبیعی بود. خواست به سمت کلیدهای برق بره تا شاید به لطف چراغانی بیشتر، بر ترسش غلبه کنه که این بار سایه ای زوزه کنان به سرعت از کنارش رد شد. وحشت کرد و سریع رفت سمت کلید برق . هرچه که می تونست خونه رو روشن کرد بجز طبقه بالا. 
به سمت پله ها رفت . هنوز قدمش رو روی پله اول نذاشته بود که سایه به سرعت به سمت اتاق کار پدرش در انتهای سالن رفت. ایستاد بدون هیچ حرکتی. خیلی بی صدا دنبال گوشی موبایلش تو جیب شلوارش گشت. یادش اومد روی میز جلوی تلویزیون گذاشته. خشکش زد. 
شبح هنوز توی اتاق بود . عزمش رو جزم کرد. گلدونی که دم دستش بود  برداشت و به سمت اتاق رفت . نزدیک در شد و گوشاشو نزدیک کرد . هیچ صدایی نبود . خوشبختانه کلید برق نزدیک در بود. به سرعت هرچه تمام تر دستش رو به سمت کلید برد و چراغ رو روشن کرد. 
 اتاق خالی بود. باد پرده های حریر پنجره رو به هر سمتی می برد. باورش نمی شد. این پنجره اصولا بسته بود. فکر نمی کرد دیدن یه پنجره باز اینقدر ترسناک باشه. کل اتاق رو برانداز کرد تا مطمئن شه خبری نیست. 
به سمت پنجره رفت . احساس کرد سایه ای به سرعت در حال دور شدنه؛ سایه ای کوتاه و خمیده.
با چشمای وحشت زده به سایه نگاه میکرد که در یک لحظه سایه ....

 

** خب عزیزان ممنون که در بخش های قبلی منو مورد لطف قرار دادید و برام نظر گذاشتید. راجع به ژانر وحشت هم نظر بدین . اگر خیلی ترسناکه دیگه ادامه ندم. باید مراعات حال خوانندگان رو کرد دیگه :))

 

  • ۱ نظر
  • ۰۲ فروردين ۰۴ ، ۰۵:۵۰
  • صبا کریمی

بازم همون اتفاق تکراری و روزمره ولی مثل بار اول پر از حس تازگی ؛
سلامی گفتن و از کنار همدیگه رد شدن. هیچ وقت بدون سلام رد نمی شد. سلامی که از دید اون احساسی تر از این حرفا بنظر می اومد .مطمئن بود که اشتباه نمی کنه. کمی که رفت، برگشت به عقب نگاهی انداخت و رفتنش رو تماشا کرد . پسر همسایه بود. اطلاعات مختصر ولی بدرد بخوری ازش داشت؛ از جمله اینکه این جوون رعنای محله اسمش سهرابه ، بچه درس خون دانشگاه بود و حالا هم مهندسیه برای خودش و تو یه شرکت مشغول کاره. آخرین بچه خانوادس و با پدر و مادرش زندگی می کنه و پدرش مدیر بازنشسته مدرسه س .  گزینه خوبی به نظر میاد برای امر خیر !! 
با این فکر خندید و به راهش ادامه داد.

**
در حال مرتب کردن اتاقش بود که زنگ زدن. بالاخره اومد. چادر نمازشو سر کرد و با عجله رفت حیاط و درو باز کرد. دوستش سحر بود. سحر زیاد بهش سر می زد. مثل خواهر بودن. تقریبا چند ماهی می شد باهم صمیمی شدن. تو یکی از همین کلاسهای هنری باهاش آشنا شد. دختر شیرین زبون و پر جنب و جوشی بود. همینطور که داشتن خوش و بش می کردن ، گزینه مذکور درحال رد شدن بود. نگاهی به دو دوست کرد و سلام دلنشینی داد و رد شد. 
سحر شوخی و جدی گفت:" ببینم چرا هر وقت ما میایم اینجا، این آقا در حال رد شدنه؟ خیره ایشالله.بنظر ارادت خاصی به این خونه دارن "
لبخندی زد و گفت: " پا قدم شماست سحر خانوم. هر جا میری بلا با خودت می بری."
سحر دوباره گفت:" کی بشه شیرینی  عروسیتو بخوریم خانوم."
و همینطور که صحبت می کردن وارد خونه شدن. 
** 
چقدر اون روز خسته شده بود. گرما هم این حسش رو تشدید کرد. نزدیک خونه شد که دید جناب سوژه کنار در خونه شون ایستاده. قلبش شروع به تپش کرد . تپشی قوی تر و پر سرو صداتر از روال معمول. سوالهای کلیشه ای به جونش افتاد:"یعنی اینجا چکار داره؟ یعنی رفته خونمون؟ یعنی ... "
آروم نزدیک شد. سهراب تو سلام پیش دستی کرد و گفت :" سلام نرگس خانوم، می بخشید مزاحم می شم. خواستم در مورد موضوعی ازتون سوالی بپرسم. البته اگه ...
سرش داغ شد. کمی هم ذوق کرد . حواسشو جمع کرد ببینه دقیقا چی میگه که یه وقت اشتباهی اطلاعات نده به مامانش. 
"نرگس خانوم، اگر ممکنه می خواستم در مورد دوستتون که ظاهرا اسمش سحر خانومه بیشتر بدونم. اگر ممکنه شماره منزل شون رو بهم بدین که بدم به مادرم .خدا بخواد امر خیره ."
این بار دیگه سرش  داغ نبود بلکه گیج و منگ شده بود و صدایی جز بوق ممتد تو گوشاش نبود...

** لطفا در مورد قصه ای که نوشتم نظر باارزشتون رو بنویسید حتی اگر دو کلمه باشه. ممنونم . حمایت شما می تواند نویسنده ای بسازد از من به بزرگی ارنست همینگوی .. :))

 

  • صبا کریمی

چشمها ...

با شنیدن صدای وحشتناک موتور ، ترس بهش غلبه کرد و خواست مسیرش رو به اون طرف خیابون به سرعت تموم کنه که پاش به لبه پیاده رو گیرکرد و نقش بر زمین شد. خودش یه طرف و چادرش طرف دیگه . اتفاق نیفتاده بود چادر از سرش بیفته. 
دستهاش رو از  آسفالتهای سرد زمین جدا کرد. پر از خراشهای کوچیک بود. لباسهاش به حدی خاکی شده بود که انگار توی تلی از خاک غلطوندنش اما مهمتر از اون ، چادری بود که سرش نبود . زانوهاش قوت نداشت ، معلوم نبود اثر زمین خوردنه یا ترس. به زحمت بلند شد که بره سمت چادر. دستی به طرفش دراز شد.
***

نگاهش گره خورد به نگاه خانومی چادری که تقریبا هم سن مادر خودش بود . لبخندی به لب داشت و آرامشی عجیب در لحظه ای که جاش نبود و کمی هم دورتر از آن ،نگرانی .
دستش رو گرفت .به زحمت بلند شد و ایستاد. خانوم رفت چادرش رو از روی زمین برداشت ، تکانی داد و روی سر دختر مرتب کرد و دستی به گونه هاش کشید و نوازشش کرد. هنوز ترس بر اندام دختر بود و قوت ایستادن نداشت. خودش رو کنترل کرد. خم شد کیفش رو از روی زمین برداشت و بلند شد . اما آنچه که دیده بود براش گیج کننده بود. خانوم ،سوار موتور شد. دقیقا همون موتور!! با اون صدای وحشتناکش... موتورسوار پسر جوانی بود که آبی چشمهاش از پشت کلاه ایمنیش توجه دختر رو - علیرغم همه دردهاش - جلب کرد. نمی دونست باید تشکر کنه یا دعوا . خیلی هم اهل حرف زدن با غریبه ها نبود . شاید بی دقتی از خودش بود .تو همین برزخ بود که پسر جوان که پوششی آراسته داشت با چهره ای که به مادرش شبیه بود جلوی دختر ایستاد و گفت: "واقعا معذرت می خوام . اگر درد دارید با مادرم ببریمتون درمانگاه.
خاموش ایستاد و به چشمهای موتورسوار نگاه کرد. یعنی می خواست چیزی بگه اما پیشمون شد و کمی هم خجالت کشید. پسر طوری ازش  عذرخواهی کرد که شرمندگیش رو کاملا داد می زد.
دختر لنگان لنگان از کنار موتور و موتورسوار و مادرش رد شد و به راهش ادامه داد. چهره خانوم چقدر براش آشنا بود.

**
امروز روز مهمی بود. قرار بود براش خواستگار بیاد. همه کارها انجام شده بود و خونه در انتظار  رسیدن مهمان بود. دل تو دلش نبود. هیچ شناختی از خواستگار نداشت ولی از مادرش تعریف خونواده پسره رو شنیده بود. آشنای نزدیک یکی از همسایه ها بود. 
بالاخره زنگ درو زدن. مادر در رو باز کرد و به سمت حیاط رفت تا از مهمان به گرمی استقبال کنه. دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. ولی حیاط روشنی کافی نداشت . منتظر شد نزدیک پنجره برسن. درست همونجا بود که پسر سرش رو بلند کرد. در یک لحظه نگاه او با نگاه غریبه درهم رفت . همان چشمهای آبی پشت کلاه ایمنی ... 

** داستان من یه نکته داره و اون هم اینه که ... !!!
خب همشو نگم. اگر گفتید نکته داستان من چیه؟ خوشحال میشم نظر بدین در این وبلاگ دور افتاده و مهجور و نوپای بنده. 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۲۱
  • صبا کریمی

یعنی کی می تونه باشه این وقت روز؟ ساعت سه بعد از ظهر بود که زنگ در به صدا در اومد. درو باز کردم. دیدم خانومی غریبه جلوم وایستاده. براندازش کردم. با دیدن لباسهای خونیش کمی ترسیدم. پرسیدم بفرمایید چیزی شده؟ با صدایی خسته که اگه دقت می کردی توش آرامش پیدا می کردی گفت: می بخشید مزاحم شدم . من پسرم تصادف کرده بردمش بیمارستان. خواستم نماز بخونم ولی لباسام خونی بود. اگر ممکنه بهم لباسی بدین برای نماز. خیلی تعجب کردم. خونمون از بیمارستان فاصله زیادی داشت. چطور خونه ما؟ 
تارفش کردم داخل. بهش لباسی دادم که اندازش باشه. رفت یه دوش سرپایی گرفت و لباساشو عوض کرد و اومد نمازشو خوند و بعد هم لباسهای خونی خودش رو پوشید و اونها رو تحویلم داد. تشکر کرد و رفت و من رو با فکر و خیالام تنها گذاشت.

                                                  *******************
همسایه جدید

همسایه دیوار به دیوارمون می شد . تازه با وانت بار آوردن. یه مادر بیمار و یه پدر با موهای جوگندمی که از قیافه ش داد می زد که معتاده و یک پسر جوون.
دلم سوخت برای خانومه. از مادرم اجازه گرفتم و رفتم برای کمک. پسر اسمش مسعود بود. پدرش خیلی مهربون صداش می کرد: مسعود بابا، اون کارتنو بیار این طرف بذار. مسعود خجالتی بود. بنظر دو سه سالی ازم کوچیکتر بود. چند بار اتفاق افتاد که وسیله ای رو دوتایی بلند کنیم و به خونه ببریم. حتی نگام نمی کرد. از این نوع رفتارش خوشم اومد. بنظر می اومد خانواده مهربونی هستن برعکس تصوراتم درمورد یک خانواده با پدر معتاد. فکر می کردم همه پدرای معتاد دست بزن دارن. 
بعد از مدتی کار کردن پدر ، سیگاری به دست گرفت و گوشه دیواری نشست وشروع کرد به برانداز کردن ساختمونای دور و بر . انگار می خواست با محیط جدید آشنا بشه. 
یه کارتن رو اومدم بلند کنم دیدم داره از دستم میفته. صدا زدم آقا مسعود بیاین کمک .پرید اومد سمتم . با چشمای خسته ولی پر انرژی نگاهم کرد و  گفت : "ببخشید." 
دلم براش سوخت. بنظر خیلی تنها می اومد. یعنی دوستی کسی نداشت که بیاد برای کمک؟!
مادرش داخل خونه به زحمت وسایل رو جابجا می کرد تا کمی سرو سامون بده به بهم ریختگی کارتن ها. اما کار اون نبود. خودم اجازه گرفتم و دست به کار شدم و وسایل آشپزخونه رو براش ردیف کردم. وسیله زیادی هم نداشت. هرچه که باید داشت رو داشتن. پذیرایی هم شامل یه مبل داغون و چند تا پشتی بود که چیدنش کاری نداشت.
مادرش لابلای کار دعام می کرد. اسممو پرسید و اینکه کلاس چندم هستم و ... . فکر نمی کردم با این حال بی حالش علاقمند باشه در مورد من چیزی بدونه اما خیلی مهربانانه ازم سوالاتی پرسید و در آخر هم خیلی تشکر کرد. نوع برخوردشون به خانواده فرهنگی خیلی شبیه تر بود تا یه خانواده ای که باباشون معتاده.

کار تقریبا بعد از ظهر تموم شد. وسایل سنگین رو آقای راننده و کمکش جابجا کردن به همراه غرولند.
خواستم برم که مسعود جلوم ایستاد. موهای قهوه ای پرپشت و پوست روشنش توجه منو جلب کرد. دو سه ثانیه ای ساکت بود و انگار فکر می کرد چطوری تشکر کنه ازم. گفت: ممنون خانوم ... 
گفتم مریم هستم. ادامه داد: "ممنونم مریم خانوم. خیلی خسته شدین ببخشین."
گفتم : "خوشحال شدم به مادرتون کمک کردم." نگاهی بهم انداخت و بعد یهو سرشو زیر انداخت و گفت : "مادرم چند وقتیه مریضه. باید خیلی مواظبش باشم. "
گفتم : خدانگهدار. از اینکه نگران مادرش بود حس خوبی داشتم. 
دو شب بعد خونه یکی از همسایه ها رو دزد زد. هرچیز بدرد بخوری که داشتن رو بردن . همه خیلی ناراحت شدیم و کمی هم ترسیدیم. دزدی تو این محله بی سابقه بود . 
جمعه منزل اقوام نهار دعوت بودیم . خونه شون تقریبا نیم ساعت ازمون دور بود و این برامون مثل یه سفر کوتاه و دوست داشتنی بود. عصری که برگشتیم بنظر می اومد اتفاقی افتاده . چند تا از همسایه ها ایستاده بودن گوشه ای و مشغول صحبت بودن. در حیاط همسایه تازه وارد باز بود. آروم وارد خونه شدم. کمی جلو که رفتم دیدم خونه خالیه. همه جا رو نگاه کردم. انگار اومدن همسایه جدید یه خواب بود برام. با عجله بیرون اومدم .به صحبت همسایه ها گوش کردم. قضیه مربوط بود به سرقت چند شب پیش .چون همسایه جدید معتاد بود متهم شد به دزدی . هرچند این فقط ادعا بود اما همسایه طاقت نیاورد. بارش رو جمع کرد و رفت. 

من ماندم و نگاه حیران و ماتم به در خونه ای که باز بود!!!
 

** خوشحال می شم در مورد نوشته ام نظر بدید. آیا می تونم نویسنده قصه های کوتاه بشم ؟ ! 
توی تیتر هم نوشتم قصه های کوتاه معروف چونکه بالاخره معروف میشه دیگه مگه نه؟!!

  • ۳ نظر
  • ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۴۶
  • صبا کریمی

یه روز پسرم گشنه ش بود . بهش یه ساندویچ کوچولو دادم . ساندویچشو گرفت رفت روی مبل تو پذیرایی نشست. گفتم مامانی اینجا می ریزه برو تو آشپزخونه بشین .با اطمینان گفت نه من نمی ریزم. 
بعد از اینکه ساندویچش رو میل کرد دیدم بعله قصه بر اساس آنچه انتظارشو داشتم پیش رفت. گفتم مامان نگاه کن روی مبل ریختی. با جدیت و با اشاره دست بهم گفت: من نریختم، خودش ریخت!!!
گاهی منطق آدمها همینقدر عجیب و غریب و متفاوت است. دقیقا مثل اینه که زبون شما رو نمی فهمه. برای یک بچه پنج ساله منبر رفتن چقدر مثمر ثمر است؟
خب برم سر اصل مطلب ؛

مسئله حجاب چند سالیه خیلی تغییر کرده یعنی اگر یکی بعد شش هفت سال از خارج بیاد و تو خیابونا دور بزنه، فکر می کنه اشتباهی اومده . 
از دید من بعنوان یک خانم مذهبی، حجاب مسئله شخصی نیست. بلکه نوع پوشش و رفتار آدمها رو باید مورد نقد قرار داد. اینطور نیست که اگر کسی به هر شکلی وارد اجتماع بشه ، به بقیه ربطی نداشته باشه. همونطور که هر کسی اجازه نداره هر چیزی رو بفروشه تو خیابون.
حالا این مسئله از دید یک دختر بی حجاب و یا خانومی بی قید و بند به چه شکلیه؟ آیا اون هم دیدگاه منو داره؟مسلما نه و یقینا در مقابل دیدگاه من جبهه تندی خواهد گرفت.از دید ایشون حجاب کاملا شخصیه و ربطی به بقیه نداره. چون اگر ربط داشته باشه که اجازه نمی دن به هر شکلی بخوام وارد جامعه بشم.
حالا من سوالم از دختران گلم که با پوشش زننده وارد خیابون میشن این هست که علت انتخاب این نوع پوشش چیه؟ آیا بجز جلب توجه و جلب نگاه بقیه است؟ آیا بجز اینه که "خواهش می کنم نگام کنید، کلی زحمت کشیدم ببینید چقدر جذاب شدم ".
به شکل دیگه بپرسم؛
اگر کسی در ملاء عام به شما جسارتی بکنه، آیا به بقیه ربطی نداره؟ اگر کسی فریاد کمک کسیو بشنوه ولی بی تفاوت از کنارش رد بشه ، از دید شما چطور آدمیه؟ اصلا اسمشو آدم می ذارین؟ 
اگر اینها مهمه ، پس خیلی چیزهای دیگه هم مهمه. در خیابونی که شما قدم می زنی ، پسران جوانی هم هستند که مثل شما در اوایل شور جوانی هستند. آیا مطمئن هستید دین آنها با دیدن جمال فیک شما سست نمی شود؟ آیا مطمئن هستید که کسی به گناه نمی افتد؟

اگر مطمئن باشید که ممکن است خانه ای ویران شود ، چشمی به گناه بیفتد، توجه حرامی به شما جلب شود، شما مسئول هستی. علاوه بر گناه کبیره خودت، باید گناه دیگران رو هم به دوش بکشی . آیا توان عقوبت شدن در آن دنیا رو دارید؟می تونید جواب خدا رو بدید؟

بعد از بی حجابی ، بی حیایی سراغ جوانهای ما میاد. بی حیایی تعریفش چیه؟ در مورد حجاب تعریف من از بی حیایی اینه که شما رسما و عمدا پوششی رو انتخاب کنید که نگاه آلوده رو به خودش جلب کنه. شما لباسی به تن کنی که عقده شهوت شما رو نشون بده و جز خواهش برای جلب نگاههای حرام نداشته باشه. کیه که تفاوت بین شخص بی حجاب و بی حیا رو ندونه!!!
و اماااا دعا:
خدایا به جوانان سرزمین من حیا و عفت و ایمان عطا کن. در دلهاشون ترس از خودت رو قرار بده و کمکشون کن که از چیزی بجز تو نترسن.از دوستای نابابشون نترسن ، از پدر و مادر بی اعتقادشون نترسن،  راه درست رو پشت هم بهشون یادآوری کن . نشونه هات رو براشون بفرست تا فقط سمت تو بیان . آمین یا رب العالمین 

 

  • ۲ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۱۸
  • صبا کریمی